اشعار كلارا خانس
خانم كلارا خانس در ششم نوامبر ۱۹۴۰ در بارسلون اسپانیا زاده شد. در دانشگاه بارسلون ادبیات و تاریخ آموخت و به سال ۱۹۷۰ در دانشگاه پامپلونا در هنر مرتبهى اجتهاد یافت. مطالعاتاش را در آكسفورد و كمبریج (انگلستان) و تور و گرهنوبل (فرانسه) و پروجا (ایتالیا) پى گرفت. در ۱۹۷۲ با زندهگىنامهى فدریكو پومپوى موسیقیدان كه دو سال پیش از آن نوشته بود جایزهى شهر بارسلونا را به نصیب برد. از ۱۹۷۵ تا ۱۹۷۹ در پاریس همچنان كه مشغول فراگرفتن زبان چك بود در مقولهى ادبیات تطبیقى رسالهیى در باب سیرلوت شاعر اسپانیایى و سوررآلیسم نوشت. در ۱۹۷۸ اشعار ولادیمیر هولان شاعر چك را به اسپانیایى ترجمه كرد. در ۱۹۸۳ با مجموعهى اشعار خود «زیستن» بار دیگر به جایزهى شهر بارسلونا دست یافت. وى تا این زمان در سراسر اسپانیا به ایراد سخنرانى و برگزارى ِ جلسات شعرخوانى پرداخته بود. از ۱۹۸۴ در فستیوالهاى بینالمللى ِ شعر شهرهاى لىیژ (بلژیك)، روتردام (هلند)، استروگا و سارایهوو (یوگسلاوى)، میلان (ایتالیا)، پاریس، اسیلح (مراكش)، صنعا (یمن) شعرخوانى كرده بود. شعرهاى كلارا خانس به انگلیسى و فرانسه و ایتالیایى و چك و مجار و یونانى و صرب و كروات و مقدونى و تركى و عربى ترجمه شده است. — به نقل از همچون کوچهای بیانتها، احمد شاملو، انتشارات نگاه.«ترجمه اشعار از محسن عمادي مي باشد»
دعا
به پیش روح سرگردان
تا شهر قدسی عشق
سنگ سوزان را لمس کن
باشد که خزانهی درون
پذیرای انعکاس درخشش بیپایان باشد و
باشد که همهچیز محو شود
در دریای ناشناخته
تا تنها همان نقطهی جنون
به جا بماند.
آنچه مجنون گفت پس از شب بیداری در حوالی خانه یار
بوسه میزنم بر زمینی که پاهایت بر آن قدم برداشت
بر رد پاهای تو
که تنها من میشناسم،
لیلای شیرین.
وقتی فریاد میزنند که «آن دیوانه را باش!»
من نیز فریاد میکشم و چون نیزهداری
غرشم از سپیده برمیگذرد
از همهی راهها تا رویاهای تو.
که بازتاب سایهها
نگذاشت سینهام به خواب رود
و بیهوده دراز کشیدم
در انتظار لبهای شیری تاریکی.
شاعر از دشواری مخاطرهاش آگاه است
پرکن پیاله را ساقی!
تا آوازی سرکنم از کیفیت حرام
از شهرت بدنامی:
از فقدان نجابت
نسیان کرامت
ترک خیانت
و تسلیم محض به عشق
به جنون
تمام راههای گمگشتگی
در صحراهای نجد
بی هر راه برگشت!
به محض بهبود،دور از لیلی، مجنون میاندیشد به خصایص عناصر جشن سال نو
شاید که سکه در چمن گم شود
شراب، سرکه
میوههای وحشی زیتون،
شاید سنبل و سیب ناپدید شوند
و بادی کافر
نور شمع را فروبنشاند
آینهها را خموش کند
و شاید گندم دیگر جوانه نزدند
جوانهها نرویند
و ماهی در آب زلال شنا نکند.
هماو، گناه هفتم نوروز است
بی چشمهایش
زمین یتیم است و
نمیداند تولد دوبارهی کشتزارها را
حضور سرزدهی گلها را در آغوشاش
و تنفس جاودانهاش را.
درباب آنکه چگونه لیلی از آن باغ رفت
و او گلهای پریشان را چید
و پشت پردهی توری پنهان شد.
وقتی ماه
مرهم سایهها
برآمد
این کلمات را بر زبان راند:
«شبم من!
ریشهی رنج،
لنگر انداخته در هوایی که تنفس میکنم
آه، یار روشن من
میهمان سیاهی کهربا!
من نیز
در تاریکی پناه گرفتم
و در آن زندگی میکنم
تنها معمای چهار عنصر
که گل سرخشان نگه میداشت
میتواند روزن نوری
در تاریکیام بگشاید.»
شعری درباب اتحاد
نگاهشان بر هم اوفتاد
و هر دو فروریختند.
خاموش شد
آواز بلبلی که نفسهاشان را یگانه میکرد
و جنگل بر خود لرزید.
جنگل سیری ناپذیر
مجنون را به کناری راند
و بر رخسار لیلی
آب و عطر بیهوده بود:
افقی بایر
شکوه روزانهی گلهای سرخ را زدود
و بر حافظهی آنها مسلط شد.
تصویر قهرمان
عریان به گلستان میرود
مجنون،
به جان خویش رخنه میکند
که از اخگرها مینوشد
آنجا که بهشت
تنها رخسارهی لیلیست.
تنش واژهایست برای عشق و
عشق، عریانیاش
و حجاب مردی دیوانه و زنجیری،
آزاد و عاقل.
شعر، چنان که خطاهای عمدی مجنون تا لیلی اصلاحشان کند
به یاد آر این حکایت را کاغذ،
حکایتی که نگاهش میداری
در خلوص افقت
که تو شاهد نخستین دستهایش بودی
بر خویش
به یاد آر که بر مسیر لطیف خط
خوشآمد گفتی به حلقهی حروفش
که به هم میرسیدند
در امواج محبوب خطاطی.
جایی که صحنهی مکتب روایت میشود
رفتند
به میان بوتهها و برگها.
سپاس پرتو خورشید را
که در آنها میخلید
چون آینههایی کوچک
که نشانهشان میکرد
به دام افتاده،خموشانه میخندیدند
تا نسیم به عاریه صدایی نباتیشان بخشید
در چشمهای هم نگاه میکردند
و زیر لب
کلمات بیمعنا را نجوا میکردند.
نشنیدند آنها
اخطار پایان زنگ تفریح را .
*
مجنون انگشت اشاره بر بازوی لیلی کشید
با خود گفت:
دستش،تکیهداده به شاخهها
پرندهای است سفید
که هیچکس را هراسان نمیکند.
از مجنون که چگونه عشق خویش را جار میزند
لیلی را دوست میدارم
زیباترین زنان قبیله را!
دهان که میگشاید
کلماتش سرخوشند
بسان البسهی الوان یمن.
هربار به لبخندش
مرواریدهای عدن کورم میکنند
ابروهایش کمان آرزوی من است
و چشمهایش مملو سکهها.
گنج پنهان رویاهای من
شاعر زلالی را احضار میکند
حجاب بردار،
سپیدهی محبوب!
بگذار گلهای سرخ
در کمالشان ظاهر شوند
بیدار کن شبنم را
در اعضای خوابآلودهی من
دهان عشق
شیشهایست
مهیای درکشیدن زلالی و
روانه کردنش.
شعری که در آغاز میآید، چرا که تا غایت او روان بود، تا نهایت زنی که این ابیات را برمینوشت.
تیزتک، خموش را از هم میدرد
فلک سوزان است
چنان که عینالشمس
و دستهایم برایت از گلهای میمون انباشته
قیسات مینامم
و اعلام میکنم
از کودکی عاشقم بودی
چنان که منت دوست میداشتم
از آن پیشتر که ابری بر ابروهات سایه افکند.
میدوم به سوی آن لحظه
و منشا خوشدلی را در مییابم.
بهانهی تالیف کتاب
نه در زندگی خویش زندگی میکنی
نه در روزهایی که میگریزند.
میپرسند کجایی تو؟
میگویم در دل عشق.
رگهایم به رودهای آینه مبدل شدهاند
که به این افسانه جان میدهند.
افسانهای که از دو جوان میگوید
پس از راهی دراز
در درون هم، دیگری را یافتند
و حیران شدند
در این موقع
بر موقف عاشقان
اما در اندرونی رویاها.
آغاز کلام، یادداشت
نخست سنگ آتش را
برخاک دیدم.
چون ابری روشن که از چادری محتاط
فراز می شود
و مکان را به قوس و قزح میانبارد:
جرقه های حکایتی
که با نام شب معاشقه می کردند
و به افسانه بدل شدند
در دهان شعر.
ویرانیها
آن پرنده که به او پریدن آموختم
و به سوی سرنوشتاش پرکشید…
خیره میشوم به آسمان
و گذر ابرهای خالی را تماشا میکنم
تنم از خاطرات تهی میشود
و دلم را از این همه چشمانتظاری تهی میکنم
راز به سویی میرود
پرواز به دیگرسو
به سویی….
سرما سکوت را افزون میکند
شیره در شاخهها
تا دریچهی گشوده به تاریکی خاک
یخ میزند:
نور یخ زده
دشتها را ویران میکند
زیبایی اما در تارش معلق میماند
کسی آواز میخواند
در مکانی از رویا
کسی از ایمان نجوا میکند
من اما باز نمیشناسم
نه حتی قطرهی شبنمی را بر گلبرگ سپیدهدم.
سایه، شنواییام را تعطیل میکند
دستم میلرزد
به سختی میتواند
نشانهی عشق را
بر برف رسم کند
چرا دستم را در دست
نمیگیری
و آن را به نشانه بر نمیگردانی؟
اینجا کاغذ سیاهی هست
که چشمانتظار انفجار لمس تنهای ماست
تا در آتش روح شعلهور شود
حالا تمام اعداد تاریکند
تمام کلمات پلکهای خود را بستهاند
چرا که راز به راه خود میرود
به دیگرسو
و تاریکی
چون رودی وسیع میشود
بگو به پرنده که بازگردد
بگو که پری قهوهای بر لبهی پنجره بهجا بگذارد
تا بدانم که هنوز امکان بازگشتی هست
تا مرا از مهر تنپوشی کند
پیش از آنکه مه
جشن فراموشی را آغاز کند.
شاعر نگاهی به آسمان کرد و گفت
ستارهی صبح در تو حلول کردهاست و
گهوارهی کشتیها در تنگه میجنبد
در تعقیب نزول نور
و من دور میشدم
به ضربآهنگ آب
به سوی سپیده
و سپیدهدم مرا به خود گره میزد
شعله بر میکشیدند
آبها و آسمانها
و راز، سفیدی بود
واژهی دیگری در کار نبود
سفیدی و سیاهی
در من لانه کردند
و من به رویای فنا درآمدم
به عشق و فنا
عشق و فنا
فنا
و از خود میپرسم از جنبشاش
وقتی عشق
مستغرق جاذبه
دیگر دستش به مرزها نمیرسد
فنا خاموش
تا باد یا آتش
دوباره بجنبند و
نفس حرکت آغاز کند
تا نخستین حرف صدادار به راهافتد.
لرزشی تا
زمان و فضا را تعریف کند
«همینجا»یی که خود را لمس میکند
و جهان پیشبینی شدهی
آنچه تلفظ نمیتواند.
ولی «اینجا» در ابهام به چشمهایمان پیشکششدهاست
هر فاصلهای
افیون در خود خزیدن را
در مغاک پنهان بیگریز میپاشد
دیوارهای بلند جدایی را
تودهی فزایندهی آتشها و جانیان را
کشتگان و کشتارها را.
جذامیاناند افلاک و
قشر خاک.
و انگشتان شیطان زخمهای باز را میکاوند
تا درد را از نو زندهکنند
شاید پرنده به دعوت نور پاسخی دهد
شاید او در پی امواج نخستین میپرد.
امان از دست دزد
که سفیدی را ربود
و آن را بر ساقهی گندمها نهاد
هیچ با خود فکر نکرد که کلاغها
خورشید را رقصی آیینی سر خواهند کرد
تا آن را به خون بشوید و
درآنی کرکسها سر میکشند
و تمامی دشت
با ردایی نیلگون
به سوی مصلوبکردنش به پیش خواهد رفت.
و انابیس خاموش شد
و در را بست
و سروها در برکه لرزیدند
سیاهم اما زیبایم
سیاهم
اما نه به سیاهی
اعداد تاریک
که روحم شیشهای شفاف است
لیوانی
برای آب فرشتگان
از عدمتعلق محض
حتی مثل و کلمه را
را گم کردهاست
بگذار که آنکه میرود، برود
و در آغوش بگیر آن را که نزدیک می شود
سروش چنین میخواند
حالا که فلک جبار
سراسر گنبد مشرق را اشغال میکند
و لحظه فرا میرسد
وقتیکه جنبش مبهم است
رفتن و آمدن
دو سیمای یک چهرهاند
ولی رسوبات مانده در ته دل چه میگویند ؟
هر سکوتی یک تبر است
در برج ناقوس
ساعت مراسم گردنزنی طنین میاندازد
و کندههای اعدام دامن میزنند
به زمینلرزه و جابجایی خاک.
و برده، خداوندگاراست و
اهریمن
بیرق دروغ را بالا میبرد
آب راکد نزدیک میشود
سکون متلاطم
حتی اگر خون جاری شود
و باد برگهای خشک را گرد میآورد
و در گوشهای از خیال
کسی می خواند
و درد، اعداد تاریک را درهم میآمیزد
اینجا بودن، خاموش بودن است
پیهسوز
دیگر نمیداند که برایکه شب زندهداری میکند
و شب از پس شب، رنگپریدهتر میشود
و سقوط خود را انتظار میکشد
و شعلهی آخرین را.
روشننگهداشتن چراغ
در کوری کامل
چرا که طلب، ایمان است.
رهاکردن عطر گلهای سرخ
و پراکندنش…
بگذار موجی درآید
زمینلرزهای
فروریختنی
لرزشی که دید را جابهجا میکند
باشد که جهان پیشین از نو خلق نشود
باشد که دیگر گنبدهای شیشهای بیشتری طالع نشوند
جمع کنید اجساد را و به خاک بسپارید
و هرآنجا که قلعهها بودند
درخت بکارید
درختانی در ویرانهها
درختانی در سرزمینهای عقیم
درختانی در صحرای سینه
برای جذب باران
درختانی در خاطرهها
که از پرندگان و از پرواز لبریز شوند.
نوعروس به خانهی مرد در میآید و
بوسوکنار تا سحر میپاید
و گیسوی طلاییاش
رشتههایی طلایی هستند شناور در آبی
و قید و بندی به زندگی را میگسترانند
و آن را به ستوه در میآورند
چرا که تمامی مراسم جشن
به تاخیر افتادند.
تمامی مراحل
سیرت خود از کف دادند
تا به وظایف و حقوق بدل شوند
و رشتههای طلایی
در درزها رخنه میکنند و
و آن موهبت پنهان را از آن خود میکنند
و نوعروس راز را در صندوقی
نگه میدارد
و کلید را گم میکند
و خود را هم در تاریکی.
در دوردستها آب آرام میگیرد
گل نیلوفر سکوت را به بر میگیرد
سروش میخواند:
بر دریاچه
رعد پرسه میزند
نوعروس
و به اتکای ابدیت
انسان فانیان را مرور میکند
هیچ مطلوب است
هیچ همان جایی هست
که مناسب اوست
در دوردستها، زیر بیدهای مجنون
یاقوتی بنفش که رنگ اندوهش را
به خود میگیرد
سنگ
تغییر را میپذیرد
بنفش مصلوب با درخششها
آب چاهی است که تمامی ندارد
سکون، استواری است و
و آب زلال بیپایان.
بگذار هرکه میخواهد بنوشد
بیاید آنکه در حال آمدن است
چه مغرور و بختیار است این آب
که هیچکس از آن سیر نمیشود
رعد نمیرسد
باد به ژرفاهای خویش دست نمییابد
آوار بیرون
به آرامش او راه ندارد
چنان محرمانه
گویی راز
و چنان روشن گویی هوا
و ظریف
تا مرز ناپیدایی
نه سنگ بر سر سنگ
نه رود در بسترش
و نه کوه بیحرکت:
هرچیزی
ویرانیاش را در خود دارد
و بقایای منفصل در خاکسترها باقی خواهند ماند
و راز زندانی میماند
اعداد تاریک
غلیظتر میشوند
پیوستگی در کارزاری با سایه میستیزد
نگاه یگانهای
که از چشمها میگذرد
از تنها چشم فرزانگی
جیوهی پاک را می جوید
آنجا که فقط چراغ پایداری میکند.
آزادی، جهالت است
فلاکتیاست، گداوار.
اما آب استواریاش را حفظ میکند
و آرامش
چیزی است بیزمان و بی مکان
همآورد نسخ.
تعلیقی چهرهبهچهرهی سبزی جوانهها
تا برود آنکه میرود
تا بیاید آنکه میآید
با پرنده بگو که
در دل من
فقط درختان هستند.
اگر دريا فراز آيد
اگر دريا فراز آيد
بدو خواهم گفت بازگردد
با مغاكاش.
تنام
به لطف ِ خيرى كه بر من دست گشاده
در مراقبه است.
بستر ِ عفيف ِ شط
در مقطع ِ عشق.
از زيبايى بازمىپوشد
از زيبايى بازمىپوشد
ادوار ِ زوالناپذير را.
به هنگام ِ برودت
در دل ِ خاك
سرمست مىكند
هياهويش را.
دربه خودآيى بهاران
مژگاناش در علف بازمىگشايد
و كشتزاران را
لبريز مىكند.
درختی فراسوی سکوت
پرکشيدن بر چشمانداز سوزان و
بر قلههای پربرف
تا سرسبزیها:
اینجا برمن است و حالا صداها در سرم گرد میآیند و
در آن صدا يگانه میشوند:
از آن شب
که در اتاقی تاريک از دیدار خبر دادند.
آری، به «برمن» باز میگردم
و دیگر بار این دوریاست
که بر دقايقِ دلواپسی افزوده میشود.
نامهای که در هوا چرخید و
من که نمیدانم چگونه بايد نوشت، آنجا که پاسخی نيست
و حضور بی وقفهی شعر، دیگربار
تنيده به وقایع موطن جوانی
با نامهای و عکسی در روزنامه
و تصویرش در اعتراضِ دانشجويان.
«برمن» اما رسيدن است و
بیدرنگ سلامکردن به سعید، شاعری که به آلمانی مینويسد.
با او از شاملو سخنگفتن است و
نظارهی چشمانش که غرق اشک میشوند.
میشنوم:
«بزرگ بود، یکتنه، چندین مرد بود
هيچکس قهرمانان را نسرود
آنگونه که او…»
نازلی بهار خنده زد و ارغوان شکفت…
پس تقلای واژه پنهان شد
اما انعکاس لرزش نخستیناش در هوا باقیماند
چنين است که خیالم را رها نمیکند
جوانی که با من از موطنِ سلاخان و پرندگان میگويد
«برايتن برايتنباخ» اما اينجاست. خوشپوش و مودب،
میگويد : «زندان را که رهاکردم» و ناگاه رضا به خیالم در میآید
و مخاطرهی فيلمهايش.
و دیگران
در جستجوی ويرانههایی و اسبی سفيد.
هميشه اسبی است در آخرين شعرهايم
هميشه شقايق و سوگِ سياوش
هميشه آتشی در درون
و رقصِ شعلهها در پيچکهای پارک برمن
که «برمن» پارکی است و رودی آرام با مرغابیها
و وقارِ سربزيرِ درختانی که در آبها برگ میشويند!
رد کردن پلی و گمشدن در کوچهی «بوچر استراسه»
و ناگهان نام «پائولو مادرسون بکر» را مییابم
حالا «ريلکه» در فضا شناور است
تازه میفهمم
درست مثلِ مردِ کوری که چيزی را درمیيابد
و مرگت را درمیيابم بیآنکه برايش نامی داشتهباشم.
ریلکه برايش نوشتهبود.
و من نیز چنین احساس میکنم، درست مثل زن کوری که …
نه در خيابانها
و نه در ميدانچهی بازار
هيچکس نيست
که به «نوازندگان برمن» اندیشه کند
به نمای «سان پدرو»
و موزهای که در شعر کوتاه شاعری گشايش يافت.
پيچکهایی که امروز کنارههای راه را میپوشانند،
به انبوهی پیچکهای»چتووی يانوک» هستند
وقتی او به ديدار «سيدونيا نادهرن» میرفت،
اينجا اما، بالاتر از همه در «برمن»
«کلارا وستهوف» ، «یار شیرین»اش
و هشيواری به هر آنچه ديری نمیپايد.
بیقرار زيستی
که میدانستی اين، همه نيست
زندگی، فقط یک بخش دارد و کدام بخش؟
زندگی فقط صدايی است و از کجا میآيد؟
زندگی، فقط معنایی دارد
پیوسته به دوایر بسیار فضا
که بهسوی دوری رشد میکنند …
آن دايره، آری، بزرگ میشود
در شعر بزرگ میشود
به سوی زندگیهايی که دیگر نمیتوانند باشند
و به سوی مرگِ عاشقان.
و کسی در اعماق درمیيابد:
که هر فرشتهای موحش است
و شعر موحش است و زيباست
چرا که شعر، هفتآسمان را از هم میدرد
ما را نيز
و ما خود را در آن از هم میدریم
تا حتی در عدم خانهکنيم
در عدم، آری
اما شايد در آن عدم که به برقِ شعرِ تازهی او مصلوب میشود:
اين بندبازیها
درمغاک شبی سمج
که ساعات را زخم میزند…
هر فرشتهای موحش است و اين جوان
با آن جوانک آلمانی، نيکلای، در تقابل است
که غزل میسراید و «هنرِ فوگ» میخواند.
شعر، حضوری بیبازگشت است
و فراموشی را بدان راه نيست،
شاید تنها امکانِ فراموشی همان شعر باشد.
بی نسيان. و با اين حال
من همهچيز را از ياد میبرم
وقتی چيزی میخوانم و نام بوبروسکی را میبرم.
تک و پو آغاز میشود
شهرت بوبروسکی صحنهایست
که «میخاییل آگوستين» به من میبخشد.
«سوياتا هات» کتابهايش را بر دستهايم میگذارد
و با من از «ناچيکتا» میگويد
که مرگ، سه آرزويش را برآوردهکرد
چه مشتاق بود که معنای زندگی را دريابد.
در امتدادِ خيابانهای برمن که به رودخانه سرازير میشوند
و در جادهای پردرخت
پرسشِ «ناچيکتا» را تکرار میکنم.
چراکه آن جوان برایم نوشت: » آرزوها در بندمان میکنند»،
سیل حزن دلم را برمیآشوبد
و مهِ صبحگاهی را میجويم…
سخن نگفتن!
من خود، سکوتم.
لبفروبسته چرا که پاسخی نيست!
سخنی نگفتن، هرگز!
اما زبان تسخيرم میکند.
بوبروسکی گفت درخت
بزرگتر از شب
با نفسهای درياچههای دره و
با زمزمهی فراز سکوت
درخت زندگی،
زندگی
زندگی فراز سکوت
فرو یا فرای سکوت
از اين روست که فقط میتوان پاسخداد:» زندهام!»
شايد زندگیمان اینجا
در چشماندازی به سرسبزی مازندران
و آنجا که بوبروسکی شعرهايش را مینوشت
در مسيرِ کار. -«بريگيته اولسچينسکی»
گفت که او با «پل سلان» دوست بودهاست.
«بريگيته» عصارهی شعرها را میگيرد
شعرهایش تندیس روبانهای مرتباند،
«يواخيم سارتوريوس» اما
شعرها را رها میکند که بخرامند!
«قصدِ آواز نداری؟» مارتين میپرسد
و پيشِ نگاهمان روتردام قدمیکشد
پارکی و بساط کتابفروشان
محمود درويش و آدونيس
داغلارجا که پادشاهان را میماند.
فيلمی که رخصت نيافت از شاملو بگويد
دلاوريش را
کوهِ رنج و پای بريدهاش را.
و آن عصرِ زلال که مرا پرمیکند
و ازشرمِ حضور تا انفجار شادیها میبردم
چهرهی آيدا و دوستان
و او، ايستاده چون زبان
چنان درختی فراسوی سکوت.
به مارتين میگويم: «رفتم که او را ببينم…»
و مردی جوان در ایران است، شاعری شگفت…
ناگهان از اسب بر زمين میافتم
هنوز نمیدانم که چگونه به او بنويسم
همه چيزی عبث مینمايد
جايی که زندگی پرندگان هر روز برابر سلاخان میگذرد.
نگاهی میاندازم به مرد کرهای
که صدايی مضحک دارد
اما نمیتوانم انگليسیها را تحسين نکنم
و بازیهای آوايیشان را،
و آن شاعرهی ايرلندی را
که پيش از هر شعر میگويد
که هر کسی در آن دليل نوشتنش را پيدا میکند.
میتوانستم چون آنها باشم
ناگفتهايست اما، که بايد گفتهشود
فقط یکی
و در تئاتر احساسم را بر «بوبروسکی» فاش میکنم
نواری از ملودی ساکسيفون بدست میکنم
تا گيسوی صدايم را بافه کنم و با او به سخن درآيم
و در اين مکالمه از ياد میبرم…
امسال سالِ خطاهای مکرر است
در رفت، قطار را گم میکنم
در برگشت، ايستگاه را
تلقتلق قطار و اندیشهها
شکلهای استیصالی واحدند…
برمن اين است: سری که به ناگاه نقشِ تهی میزند.
چون نامهای که در شکنندگی خويش سفيد نوشته میشود.
زندگی تنها یک بخش است…
و آنجا، چنان دور که کنارهايش نيست،
ایمان به عشق به سرعت باد میگذرد.
زندگی فقط همين لحظات است ، آن لحظات يگانه
که جاودانگی است:
ديدار از احمد شاملو
يا کلمات «مارتين» : «آیا در خطر است؟»
کمين، که به تهديد چشم میدراند و
باد که گِرد بر گِردش سيمهای خاردار میتند،
زندانهايی که از پرندگان پرمیشوند.
و آنجوان
آن عکس روزنامه که بیشک اوست با دوستش
و قطعيتی که آدمی را ميخکوب میکند!
و پوستری که بالاسرشان اعتراض میکند به «حرکتِ غيرقانونیِ گروههایِ فشار»
اما عشق را چه توانيست در برابرِ اربابانِ جهان
هشيواری که من میگويم
و»نه، ممکن نيست» که سعید با من میگويد
و هشيواری پشتِ در میماند تا باز هم تاخيرکند…
و سعید به شاملو باز میگردد
به کلماتش در آمريکا
و شهامتش در بازگشت
«تا روز مرگش
هرچه را که بايد، گفت
و وقتی مرد، آيدا به باغچه رفت، گلی چيد و برپای او نهاد»
گل را میبينم
به سرخی شعلهها
و دستان آيدا را
در آئينی چنان کهن که پرانام هندوها
روشنی را در درختان میبينم و در بوتههای رسیده
و نخستين کلماتی را میشنوم که او با من گفت:
«آيا به شعرهای من میماند آيدا؟»
بانوی باران است آيا؟
آنگاه بانوی پرغرورِ عشقِ خود را ديدم
در آستانهی پرنيلوفر
که به آسمانِ بارانی میانديشيد…
بی شک اوست و شعر به دوايری میپيوندد
که در فواصل گسترده میشوند
و ما بايد چنين میکرديم
میپيوستيم و در فاصلهها میباليديم
اما چگونه میبايست…
حالا به «جيری اورتن» فکرمیکنم.
روزی که میمرد بيست و دو ساله میشد
و چون يهودی بود
هيچ بيمارستانی او را نپذيرفت.
به تو مینويسم کارينا
و نمیدانم که آیا زندهای …
شکننده، آری. شکننده و سخت
چونان سخت که از پراگِ اشغالی بيرون نيايی
و روز به روز محاصرهای که تنگتر میشود را بنويسی
به تو مینويسم کارينا
و نمیدانم که آیا زندهام!
او میدانست چه بنويسد
رنجش با مخاطرهی زيستن همراهشدهبود
من اما…
اگر بگويم «لکلکها»
با جوانی که لکلکهايش در درياچه مردهاند
در درياچهی محصورِ بيدهای مجنون!
«شعر» بگويم اگر، شاهد از او میآورد
که بايد شيپور باشد نه لالايی
سازها ترانهی خون میکنند
اگر از آهنگ حرفی در ميان آرم
غياب را اگر يادآور شوم
يارش در بوسه شکلِ غياب میگيرد
که دوستداشتن جنگ است
در موطنِ سلاخان و پرندگان!
و او چگونه از دستانش حفاظی پولادين میکَند
تا پرندگان را به صدفِ دستانش نگاهبانی کند!
چگونه بايد ايمان داشت؟
وقتی که دل میگيرد در پارک «برمن»
کنار پيچکها و سنبلههای آبی،
بايد بايستی و ببينی
که رود را سريدنِ مرغابی آشفتهکردهاست
و چهرهات که به دايرهها پيوستهاست
کلماتِ شاملو را تکرارمیکند تا تو آنها را نقش جان خود کنی:
«ــآه ای يقينِ يافته، بازت نمینهم!»
شب پلنگ
۱
گرگ و میش، بوی پلنگ
و آسمان که شکارچیان را خبردار میکند
دور شو، ای یار! و جنگل را به آتش بکش
پیدایت میکنم
رد خاکسترها را میگیرم و
و به سینهی آتشفشانها میخزم
که گهوارهی ما آنجاست
تا نیزههای شب فروافتند و من رسیده باشم
میرسم و میمیرم
و تو در خونم خواهی خواند
راستییِ کلمات مرا خواهی خواند
بنوش ای یار!
جام زندگیام را بنوش
که زندگییِ من رنج است
تحفه ایست
همیشه پیشکش آرزو
و همیشه تسلیم راز
۲
صبح
و تنم با آواز دیگرگون پرندگان،
و نسیمی که به تو راه میبرد
بیدارییِ پر غریو عشق در آرامش
آرامشی که از طراوت ساعات می چکد.
و هر آنچه راهیست
به دهان نبوسیدهی تو
که اینک
یاسمنهای روز را نفس میکشد.
۳
نشاط پاییز و
باران.
جراحتی بر اطلسیها
و دستی که در خلا ردپاها رامیجوید
وقتی قطرات، اشتیاق را صیقل میدهند
و نیزهای در تن مشتاق فرو میرود
تا به سبزییِ معصومی دست یابد
که برگها را پناه خود کردهاست
پلنگ در دل جنگل، دودی میشود که به سرخی میزند
۴
هم سرایان می خوانند:
«تو که چشای سرخ داری،
علامت تو سینه تو به ما نشون نمیدی؟»
و شن میشوم
تا ردپاها را پاک کند
«آی که چشای سرخ داری،
آتیشه رو، تو از کجا دزدیدی؟»
و من آب میشوم
میلغزم از میان قدمهاشان
و به جنگل درختان قان میگریزم
رودخانه مرا گرد میآورد
گلولهها چهار جهت را میشکافند
انجیرخوار آینههایش را پنهان میکند
و شمایل شب پدیدار میشود
دلواپسیام
بر بوتهها میگسترد
و تنها با یک خیال نقش میبندد:
«کنام تو را که یافتم
میمیرم
درست مثل آهویی کوهی»
۵
به رودخانه رفتیم،
از سنجاقکهای آبی یاد گرفتیم
که نگاهمان را پاس بداریم و از علف
دل کندن آموختیم
شعرهایت شاهتوتها بودند و
جریان آب در دهان من
و آب انعکاس لبخندت را بر من میپاشید
نشاطی
که با آن گیسوان مرا میبافتی
آه ای صدا!
وضوجت را نگهدار!
نگذار مفاهیم ابریات کنند
شبدری میچینی و میگویی
نور با سوزنی نقش زمان را در سنگ میکند
۶
کولیان آمدند
سبدها پر از گلابی و
روسریها مملوِ سکهها
سنگی به هوا انداختیم
رقص آغاز شد و
از کپههای آتش پریدیم
کره اسبها رم کردند
و ساعت دلتنگی
آسمان را شخم زد و
رد شد
پاهایم را شبدرها پوشاندند
سرت را گلهای شاهپسند
۷
حالا سراغ شعرهای مدفون را میگیرم
که بیشک برایم به جا گذاشتهای
پیش از آن که به راه افتی
نشانههای مقدس را جستجو میکنم
پنجهی گم شده در سنگ
و صدایی نشسته در ساحل مه…
۸
گرگها که زوزه میکشند
و شکارچیها که میگذرند
من هنوز میان درختان سرگردانم
و نمیدانم، نمیدانم که به کدام راه رفتهای
ماه ساعات را درو میکند
بر دریاچه کمانی میزند
و نمیدانم، نمیدانم که به کدام راه رفتهای
این همه نور به چه کار میآید در آب
اگر در راه نه ردپایی هست
و نه قایقی بر ساحل
و نمیدانم، نمیدانم که به کدام راه رفتهای
باد انگشتهایت را میدزدد
و مرا صدا میکند
و من چون بادی خود را
بر ستونهای تردید از هم میدرم
و از میان ظلمات به پیش میرانم
و نمیدانم، نمیدانم که به کدام راه رفتهای
۹
آه، حیوان وحشی من
روزی که به صورتم پرتکردی
روبانی را که به تو داده بودم
روزی که پیراهنم را ربودی
و تنم را شکنجه کردی
برایم همه روزهایی مقدسند
چرا که من در حضور قدرت تو زنده نیستم
چرا که صدایت مرا دیوانه میکند
و دست خطات، زنجیریام
۱۰
درختی هم رنگ چشمهایم
شاخ برگش را تا من گسترد
تا بر دقایق شکوه جلوس کنم
بر بلندای سرخ پرندهای احضارم کرد
و جنی از دود
برایم بالشی آورد
اما من، باید که ادامه دهم
چرا که میان دندانهایم
کلمهی ممنوع را حمل میکنم
از میان رودها و آبکندها
به تو خواهم رسید
و آن را در دهانت خواهم گذاشت
حتی اگر برایش بمیرم
حتی اگر برایش بمیری
۱۱
برگ های هراس میپژمرد
و آرام آرام
بر دلواپسیهایم باران میبارد
و من برگ پاییزیی درختی میشوم
که در شلاق روزها
ترک خورده است
به پیش!
رطوبت آبکند صنوبر بیقرار را آرام میکند
شبح عشق پنهان میشود
و همهجا ظاهر می شود
در بوتهها، سنگها و ابرها
به خلا بر میبالد
و مرا به زمین پرت میکند
کمانی رسم میکنم
از عشق تا هستی
و در هستی
در انتظار یک هجا
توقف میکنم.
نشانههایی بر پوست درختان
چون گوسفندی گمشده در شب
در انبوه برگها پناه جستم…
روز، با پیراهن امیدوارش راهی شد و
ساعات و افق باکره را با خود برد
به آنجا که همهی جوانهها سر بلند میکنند.
و شب، که میتوانست عینک رویاها باشد
به چشمی سیاه بدل شد.
و فریاد خشمگین پسرک
که مرا به کناری میراند تا راهی برای قاطرش بگشاید.
زمین بر تیغ صدایش لرزید و
من، که بذر میپاشیدم و
خرمن درو میکردم و
آب از چاه برون میآوردم
غذا بر سفره میچیدم و
بر دشتهای مواج نسیم میدویدم
در آن دم که پروانههای محو
از پرواز محتاط بیداری میگفتند
احساس کردم که آن صدا نفسم را میبرد
چون گوسفندی گمشده، آری، سرگردان بودم
وشب
بر تمامی مرزها خانه کرد
فریاد ادامه یافت و
کوچهی تنگ نفسگیر را انباشت و
چون آتشی در من درگرفت
که هیچ بودم در برابر حیوان وحشیاش
و دربرابر او که به پیشاش میراند
سلطهجوییاش افزون میشد
و در صدایش ترکها شکافتند و
خانهها فروریختند
و معدنها درسینهام منفجر شدند
که هر آوای مرد، آواز جنگ است.
چون گوسفندی گمشده
چون زمینی خسته از میوه دادن
بر لبهی تیز صدایی سرگردان بودم
که مرا با خاک یکسان میکرد
و نسیان عشق را پایه مینهاد
و در راه، لکههای خون بهجا میگذاشتم…
با خود گفتم : «آنها را بپوشان
مهی آبی را صدا کن
تا گامهایت را با دریا بیامیزد.
هیچکس نخواهد دانست که امواج دشت را آرام کردند
و با دود درهم آمیختند
و این ابر خشم که چهرهی خاکستریاش را نمایان میکند
آستانهی حضور را پنهان می کند…»
چون گوسفندی گمگشته از عشق
به صبوری و چشمانتظاری نشستم
و در من آرام گرفت رنجی که از نفی زحماتم میبردم
و رنجبردم که دستهایش که روزی به لطافت برگها بودند
به فولاد مبدل شدند
که روزگار بیگناهی بود و
رود مقدس مادر چهرههای ما را بازمیتاباند
چهرهی مرد را و چهرهی زن را
و آنها را درهم میآمیخت
و ما به بهشت قلبهایمان ایمان داشتیم
و آنگاه گفتند که شما دستهای برابری به هم خواهید داد و
حلقههای برادری خواهید پوشید و
در زندگی و سقف شریک خواهید شد
و زندگیهاتان به موازات ادامه خواهند یافت
رو به سوی سرنوشت
و در این چشمانتظاری هنوز زندگی میکنم
چراکه شکوفههای بادام بازمیگردند و
عطر شیرین بیان در دامنهها میگسترد
و ناقوسهای کوچک سفید که علامت صبرند
به صدا در میآیند
هنوز با خود نان و ماهی دارم
همراه خود انجیرها و فندقها را میبرم
و عسل و شراب را
رسالتم را به نور پیش از سپیدهدمان به جا میآورم
با کلماتم طلوع را میشویم و مهیا میکنم
با دستهایم لحظات روز را میبافم
تناوبها و تغییرها را بر پوستهای مینویسم
هیچکدامشان از سودایی فروتر نیستند
از سودای جوشکاری بالی بر کشتی که شاید پرواز کند
از سلاحی که زمین را شخم میزند
یا از میخی بر تابوتی
روزی خرمنچین بودم
و چوپان کوهستانها
پنیر می آوردم و
شبهنگام برای گلهای خوابیده آواز میخواندم
و برای کودکان
تا با موجهای نقرهای
به عکس ماه وارد شوند
و در گهواره تکان بخورند
حالا فقط نجواهای درد بهگوش می رسد
برقع بپوش
از این بیش چهرهات را آشکار مکن
که دیگر هیچکس چهرهی عشق را تاب نمیآورد
نگاهت را پنهان کن
یا چشمهایت را به صلب سنگ بدل کن
که آنکه از زیستن در میانهی قاتلان لابه میکند
تنها غبار نفاق را میپراکند
و شمایل بوس و کنار میسوزد و
خاکسترش تا دورترین انحنای چشمانداز پخش میشود
برقع بپوش
که دیگر بامدادان نه گلی به گوشهی لباناش خواهی بود و
و نه آواز خروسی که جدایی را بانگ سر دهد.
و عهد با هم مردن
زیر باران تیغها میان گندزار
در هوا لال میشود
غریو عشق را کشتهاند و
و در جادهها جسدش را به دنبال خود میکشند
برقع بپوش
و از مخمل رانهایت چیزی مگوی
نه حتی یارای گفتن از انگشتها و دهانت را نداشته باش
دست رد به سینهی سلیمان بزن
که بر شکمات پایکوبیکرد انگار بر تلی از گندم
و تو را چون گلی در اوج کمال فتح کرد
طوفانی از برف را خبر کن
که صدایات را و خاطرهات را دفن کند
طوفان شن را صدا کن
تا تپههای شنی آرزو را را با خود ببرد
کزکرده، زیر تهی بیصدا
برقع بپوش
و تا دیگر از این پس هیچکس چشمهای تو را نبیند
پرندههای مهاجر میرسیدند
و سایههای آنها بر دشت
در گهواری آغوش خویش گندمها می جنباند
که رویای پرواز به سر داشتند
رودخانهها با کشتیهای نور میرسیدند
و راههای پیوسته به حیات را به پیش میبردند
و من پابرهنه بر علفها
اندوه یار را در آغوش میگرفتم و
و شکفتن پرنشاط یاسمنها را میزاییدم
در آن حال که آوازی اندوهگین
مرگ شهدا را بهیادم میآورد و
آنگاه که سنجاق زنجرهها شب را نگاه میداشت
غار تاریک دلش اما
آغوش مرا نپذیرفت
که گهوارهی رویا و ناامیدی بود
و بیآنکه به اعماق نامریی عشق فرو رود
داغ ننگی بر من نهاد.
مرا تا کمر دفن کنید
که او اولین سنگ را پرتاب کرد
و حالا خونم در خاک سفید
رنگ چهرهی مرا رسم میکند
و گلهی اسبهای وحشی، رمکرده، چهار نعل در کنارهها میدوند
تا نقش امواج را درهم بشکنند و
آسمانی از ابرهای طوفانی
بارانی تاریک بر روح میبارد
مرا دفن کنید که دیگر تنها آواهای جنگ ظهور میکنند و
مرد
که سنگبنای تجلی روشنی بود
در مرزهایش گمشد
و جنگلهای دوردستها را میشکند
و ریشهاش را مثله میکند.
روز با جامهی امیدش به راه افتاد
شب در تمامی مرزها خانهکرد
و پسرک با قاطر باربرش میگذرد
و نعره میزند و
و زمین بر تیغ صدایش میلرزد
و من چون گوسفندی گمشده سرگردانم
و همهجا ترکها باز میشوند و
و خانهها فرو میریزند و
و آواز بامدادی قمریکان عبث است
دعاهای درخت
دویدن گوزن بر کوه
جریان آب
و این باران تاریک میبارد و میبارد
و همه چیز سیاه است
کشتیها آتش میگیرند
غارها و اقیانوسها سیاه میشوند و
خط افق در عزای شادی نخستین سیاهپوش است
وقتی که بمبها منفجر میشوند
لاشهها به هوا پرتاب میشوند
زمین خاکستر میشود و
و مردگان بسیار
که جوانه را تا پنهانترین اعماق درو میکنند
ماه با چراغاش میآید و سایه را روشن میکند
و تنها بازماندگان دیده میشوند.
اسب روی دوپا بلند میشود
و فریاد در بیانتها طنین میاندازد
و مرا مته میکند
درد به دورم دیوار میکشد
نمیخواهم حتی تظاهر کنم که سلاحی به دست دارم
با دستهایم اما، هنوز گرد میآورم و برمیفرازم کلمات را
«تنها عشق میتواند بر ویرانی جهان پیروز شود»
روز بود که شمشیری به دست گرفتم
سکوت را و کلام را.
ادوآنا بودم و 5 هزار سال پیش
فاشکردم که نور تنام
حتی خدایان را هراسان میکند
ساویتری بودم و بر هراس اورفئوس چیرهشدم
با فصاحتم
یمه، سلطان مرگ را، به هیجان آوردم
و او همسرم را به زندگی برگرداند
سافو بودم و ورود به قلمرو اشک را در سکونتگاهم نپذیرفتم
و پژواک آواز زیبای من
هنوز در دشتها به گوش میرسد
ماروساکی بودم و سرگذشت گنجی را مینوشتم
لیسیستراتا، کلئوپاترا، آنتیگونه، پورسیا، مادرترزا …
امروز، چون گوسفندی گم شده در شب به راهم ادامه میدهم
که شب ادامه دارد و
استوار رو به تاریکی به پیش میروم
که شاید روز باز نگردد
نه! شاید دیگر بازنگردد…
Hosein Markazi said,
جون 8, 2011 در 9:22 ق.ظ.
خیلی ممنون دوست عزیز! سایت بسیار خوبی ست. من هم اهل ادبیاتم، اگر دوست داشته باشی دی فیسبوک همدیگه رو ببینیم.
Hosein Markazi said,
جون 8, 2011 در 9:23 ق.ظ.
ممنون دوست عزیز. عالیه.