اشعار یانیس ریتسوس با ترجمه احمد شاملو

 

 اشعار یانیس ریتسوس با ترجمه احمد شاملو

 

آب

 

كفى آب بر صخره،

كفى آب

صافى شده از سكوت و

از مراقبه‏ى پرنده‏گان

در سايه‏ى درخت غار.

جنگاوران

در نهان از آن سيراب مى‏شوند

همچون پرنده‏گان سر بلند مى‏كننداين‏جا، نور…

زنگار

با سنگ مرمر

چه تواند كرد؟

يا غُل و زنجير

با توفان

يا غُل و زنجير

با يونان؟

اين جا، نور

اين جا، ساحل

بر زَرّ و لاجورد ليسه مى‏كشد،

گوزن‏ها

داغ ِ مُهر خود را بر صخره‏ها نقر مى‏كنند

و زنجيرهاى زنگاربسته مى‏چرند.

و مادر ِ تيره روز ِ خويش

يونان را

سپاس مى‏گذارند.

انتظار

اين‏چنين، در چشم انتظارى،

شب‏ها چندان دراز مى‏گذرد

كه ترانه ريشه افشان كرده درخت‏وار بر باليده است.

و آنان كه به زندان‏ها اندرند – مادر! –

و آنان كه روانه‏ى تبعيدگاه‏ها شده‏اند

هر بار كه آهى برآرند

– نگاه كن! –

اين جا برگى بر اين سپيدار

مى‏لرزد. 

بر يونانيّت گريه مكن

بر يونانيان اشك مريز

هنگامى كه انديشناك‏شان مى‏يابى.

بر يونانيّت اشك مريز

هنگامى كه به زانو درمى‏آيد

كارد در استخوان و بند بر گردن.

بر يونانيت اشك مريز،

نگاه كن: اينك، اوست كه خيز برمى‏دارد!

نگاه كن: اوست كه ديگر باره خيز برمى‏دارد!

شهامتش را بازمى‏يابد

مى‏غريود

و درنده‏ى وحشى را

به نيزه‏ى آتشين

فرو مى‏كوبد

بنا

– آن خانه را چه گونه پى خواهند افكند؟

درهايش را چه كسى بر جاى خواهد نشاند؟

نه مگر بازوى كار

چنين اندك است

و مصالح و سنگ

چندان سنگين

كه از جاى

حركت نمى‏توان داد؟

– خاموش باش!

دست‏ها

به هنگام كار

نيرو خواهد يافت

و شمار شان

افزون خواهد شد. 

و از ياد مبر كه در سراسر شب

مرده‏گان بى‏شمارشان نيز

به يارى ِ ما خواهند آمد.

تعميد ديگر

كلمات بينوا

غرقه‏ى اشك و خيس ِ مرارت

تعميد دوباره مى‏يابند.

پرنده‏گانى كه بال‏هاى خود را باز مى‏آفرينند

به پرواز درمى‏آيند

به نغمه سرايى مى‏پردازند

و كلماتى كه نهان مى‏كنند

كلمات آزادى‏ست. 

بال‏هاى آنان شمشيرهايى‏ست

كه باد را از هم مى‏درد.

تقديس

زير كبوده‏ها، در نخستين ماه بهار

پرنده‏گان و جنگجويان

بر گذارى ِ آئين قداس را

گرد مى‏آيند.

بر خاك ولايت

برگ‏ها همچون شمع مى‏درخشد

و در آسمان

عقابى

كتاب مقدس مى‏خواند

توده

توده‏ى كوچك

بى‏شمشير و بى‏گلوله مى‏جنگد

براى نان ِ همه

براى نور و براى سرود.

در گلو پنهان مى‏كند

فريادهاى شادى و دردش را،

چرا كه اگر دهان بگشايد

صخره‏ها از هم بخواهد شكافت.

دوشيزگان ِ تگرگ

دوشيزه‏گان ِ تگرگ

در كناره

در كار ِ گرد آوردن نمك‏اند.

آنان، از آن سان خميده‏پشت

قادر به رؤيت دريا نيستند.

زورقى با بادبان سپيد

از پهنه‏ى دريا به جانب ايشان اشارتى مى‏كند.

دوشيزه‏گان

او را نمى‏بينند

و زورق

از اندوه

به تيره‏گى درمى‏نشيند.

روز ِ سبز

روز ِ سبز ِ سوزان،

شيبى دلپذير و بر آن

جاى جاى

زنگوله‏ها و بع‏بع‏ها

موردها و شقايق‏ها…

دخترك از براى جهيزش چيزى مى‏بافد

نوجوان سرگرم سبد بافتن است

و قوچى چند

بر كناره

بر سنگ ِ نمك ليسه مى‏كشند.

سپيده‏دمان

تابناك و گشاده دست، فلق خُرد بهارى

تابناك و گشاده دست با هزار چشم تو را مى‏نگرد

تابناك و گشاده دست براى تو آرزوى خير مى‏كند.

دو گل آتش در مجمر و دو حبه‏ى كندر

تابناك و گشاده دست

در اين فلق خُرد

بر دروازه‏ى وطن

صليبى از دود رسم مى‏كند.

كافى نيست…

فيف و بى‏پيرايه

اندك سخن بود

و آفرينش را تسبيح مى‏گفت.

اما چندان كه شمشير

چون صاعقه‏يى بر او فرود آمد

به گونه‏ى شيرى غريد.

اكنون

تا از حقيقت سخن به ميان آرد

صدا كفافش نمى‏دهد

لعنت و نفرين كفافش نمى‏دهد:

براى بيان حقيقت

كنون

او را

تفنگى مى‏بايد.

گفت‏وگويى با گلى

پنجه‏ى مريم، رُسته در شكاف صخره‏يى!

اين همه رنگ از كجا آورده‏اى تا بشكوفى؟

ساقه‏يى چنين از كجا آورده‏اى تا بر آن تاب خورى؟

– قطره قطره خون از سر صخره‏ها گرد آورده‏ام،

از گلبرگ‏هاى سرخ دستمالى بافته‏ام

و اكنون

آفتاب خرمن مى‏كنم

گل پنجه‏ى مريم

پرنده‏ى كوچك گلْ‏بهى رنگى، بندى بر پاى

بر بال‏هاى خُرد مواجش

به جانب خورشيد پر كشيده.

اگر تنها يك بار نگاهش كنى

او به رويت لبخندى مى‏زند،

و اگر دوبار و سه بار نگاهش كنى

تو خود به آواز خواندن درمى‏آيى.

لوح گور

شيردلى سرفراز

بر خاك افتاده است

خاك مرطوب در خود جايش نمى‏دهد

كرم‏هاى حقير ِ خاكش نمى‏جوند.

صليب

بر پشتش

جفت بالى را ماند:

بلند و بلند بر آسمان اوج مى‏گيرد

و عقابان و فرشته‏گان ِ زرين را ديدار مى‏كند.

ميعاد

اين‏جا

پرنده‏گان نمى‏خوانند

ناقوس‏ها خاموشند

و يونان نيز

لب فرو بسته

با تمامى ِ مرده‏گان ِ خويش

بر خرسنگ‏هاى خاموشى

در كار ِ تيز كردن ِ پنجه‏هاى خويش است

چرا كه يكه و تنها به خود نُويد داده

آزادى را.

نمازخانه‏ى سپيد

نمازخانه‏ى سپيد بر دامنه

رو در آفتاب

از مَزغل

آتش مى‏كند.

و در سراسر ِ شب

در شاخ و برگ چناران

تقديس خلقى مقدس را

آرام

ناقوس مى‏زند

ياد ِ مرده‏گان

در گوشه‏يى از تالار

پدربزرگ ايستاده است

در گوشه‏يى ديگر

ده تن نوه‏گان او

و بر سطح ميز

نُه شمع

در گرده‏ى نانى

بر نشانده.

مادران

مويه‏كنان

موى از سر برمى‏كنند

كودكان خاموشند

و آزادى

از پشت دريچه نظاره مى‏كند

و آه مى‏كشد.

2 دیدگاه

  1. نازی said,

    سلام
    خیلی جالب بود

    متشکرم

  2. حامد said,

    خیلی ممنون،
    استفاده کردم..

برای حامد پاسخی بگذارید لغو پاسخ