اشعار مارگوت بیکل ترجمه احمد شاملو

 

سكوت
سرشارازناگفته هاست
مارگوت بيكل
ترجمه: احمد شاملو  محمد زرين بال
 

 
برای تو و خويش
چشمانی آرزو می کنم
که چراغ ها و نشانه ها را
در ظلمات مان
ببيند
گوشی
که صداها و شناسه ها را
در بيهوشی مان بشنود
برای تو و خويش، روحی
که اين همه را
در خود گيرد و بپذيرد
وزبانی
که در صداقت خود
ما را از خاموشی خويش
بيرون کشد
و بگذارد
از آن چيزها که در بندمان کشيده است
سخن بگوئيم.
***

دلتنگی های آدمی را
باد ترانه ای می خواند،
رويائش را
آسمان پر ستاره ناديده می گيرد،
و هر دانۀ برفی
به اشكی نريخته می ماند.
سكوت
سرشار از سخنان ناگفته است
از حرکات ناکرده
اعتراف به عشقهای نهان
و شگفتی های بر زبان نيامده.
در اين سكوت
حقيقت ما نهفته است
حقيقت تو
و من.
***

گاه
آنچه ما را به حقيقت می رساند
خود از آن عاری است.
زيرا
تنها حقيقت است
که رهايی می بخشد.

***

از بخت ياری ماست
شايد
که آنچه می خواهيم،
يا به دست نمی آيد
يا از دست می گريزد.
***

می خواهم آب شوم
در گستره افق
آنجا آه دريا به آخر می رسد
و آسمان آغاز می شود
می خواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته يكی شوم.
حس می کنم و می دانم
دست می سايم و می ترسم
باور می کنم و اميدوارم
که هيج چيز با آن به عناد برنخيزد.
***

چند بار اميد بستی و دام برنهادی
تا دستی ياری دهنده
کلامی مهرآميز
نوازشی
يا گوشی شنوا
به چنگ آری؟
چند بار
دامت را تهی يافتی؟
از پای منشين
آماده شو که ديگر بار و ديگر بار
دام باز گستری!
***

پنجه در افكنده ايم
با دست های مان
به جای رها شدن.
سنگين سنگين بر دوش می کشيم
بار ديگران را
به جای همراهی کردنشان.
عشق ما
نيازمند رهائی است
نه تصاحب.
در راه خويش
ايثار بايد
نه انجام وظيفه.
***

سپيده دمان
از پس شبی دراز
در جان خويش
آواز خروسی می شنوم
از دور دست، و با سومين بانگش
در می يابم
که رسوا شده ام
***

زخم زننده
مقاومت ناپذير
شگفت انگيز و پر راز و رمز است
آفرينش و
همه آن چيزها
که «شدن» را
امكان می دهد.

***

هر مرگ
اشارتی است
به حياتی ديگر.
***

اين همه پيچ
اين همه گذر
اين همه چراغ
اين همه علامت
و همچنان استواری به وفادار ماندن
به راهم
خودم
هدفم
و به تو
وفائی که مرا
و ترا
به سوی هدف
راه می نمايد.
***

جويای راه خويش باش
از اين سان که منم
در تكاپوی انسان شدن
در ميان راه
ديدار می کنيم
حقيقت را
آزادی را
خود را
در ميان راه
می بالد و به بار می نشيند
دوستی ئی
که توان مان می دهد
تا برای ديگران
مأمنی باشيم و
ياوری
اين است راه ما
تو
و من.
***

در وجود هر کس
رازی بزرگ نهان است
داستانی
راهی
بيراهه ئی
طرح افكندن اين راز
راز من و راز تو
راز زندگی
پاداش بزرگ تلاشی پر حاصل است.
***

بسيار وقت ها
با يكديگر از غم و شادی خويش سخن ساز می کنيم
اما در همه چيزی رازی نيست
گاه به سخن گفتن از زخم ها نيازی نيست
سكوتِ ملال ها
از راز ما
سخن تواند گفت.
***

به تو نگاه می کنم
و می دانم
تو تنها نيازمند يكی نگاهی
تا به تو دل دهد
آسوده خاطرت کند
بگشايدت
تا به در آئی.
من پا پس می کشم
و در نيم گشوده
به روی تو
بسته می شود.
***

پيش از آن که به تنهائی خود پناه برم
از ديگران
شكوه آغاز می کنم
فرياد می کشم
که ترکم گفته اند
چرا از خود نمی پرسم
کسی را دارم
که احساسم را
انديشه و رويايم را
زندگيم را
با او قسمت کنم؟
آغاز جدا سری
شايد
از ديگران نبود.
***

حلقه های مداوم
پياپی
تا دور دست
تصميم درست صادقانه.
با خود وفادار می مانم آيا
يا راهی سهل تر
اختيار می کنم؟
***

بی اعتمادی
دری است،
خودستائی و بيم
چفت و بست غرور است،
و تهيدستی
ديوار است و لولاست
زندانی را که در آن
محبوس رای خويشيم
***

دلتنگی مان را برای آزادی و دلخواه ديگران بودن
از رخنه هايش
تنفس می کنيم
تو و من
توان آن را يافتيم
که برگشائيم
که خود را بگشايم.
***

بر آنچه دلخواه من است
حمله نمی برم
خود را به تمامی بر آن می افكنم
اگر برآنم
تا ديگر بار و ديگر بار
بر پای بتوانم خاست
راهی به جز اينم نيست.
***

توان صبرکردن
برای رودر روئی با آنچه بايد روی دهد
برای مواجهه با آنچه روی می دهد.
شكيبيدن
گشاد بودن
تحمل کردن
آزاد بودن.
***

چندان که به شكوه در می آئيم
از سرمای پيرامون خويش
از ظلمت
و از کمبود نوری گرمی بخش
چون هميشه
بر می بنديم
دريچه کلبه مان را
روح مان را.
***

اگر می خواهی نگهم داری
دوست من
از دستم می دهی
اگر می خواهی همراهيم کنی
دوست من
تا انسان آزادی باشم،
ميان ما
همبستگی ئی از آن گونه می رويد
که زندگی ما هر دو تن را
غرق در شكوفه می کند.
***

من آموخته ام
به خود گوش فرا دهم
و صدائی
بشنوم
که با من می گويد
مرا چه هديه خواهد داد « اين لحظه »
نياموخته ام
گوش فرا دادن
به صدائی را
که با من در سخن است
و بی وقفه می پرسد
 من به دین «لحظه»چه هديه خواهم داد.
***

شبنم و
برگ ها يخ زده است
و آرزوهای من نيز.
ابرهای برفزا بر آسمان در هم می پيچيد
باد می وزد
و توفان در می رسد
زخم های من
می فسرد.
***

يخ آب می شود
در روح من
در انديشه هايم
بهار حضور تو است
بودن تو است.
***

کسی میگوید:آری
به تولد من
به زندگيم
به بودنم
ضعفم
ناتوانيم
مرگم
کسی میگوید:آری
به من
به تو
و از انتظار طولانی
شنيدن پاسخ من
شنيدن پاسخ تو
خسته نمی شود
***

پرواز اعتماد را
با يكديگر تجربه آنيم
وگرنه می شكنيم
بال های
دوستی مان را.
***

با در افكندن خود
به دره
شايد
سرانجام
به شناسائی خود
توفيق يابی.
***

زير پايم
زمين از سمضرير اسبان می لرزد
چهار نعل می گذرند
اسبان
وحشی گسيخته افسار، وحشت زده
به پيش می گريزند
در يالهاشان گره می خورد
آرزوهايم
دوشادوش شان می گريزد
خواست هايم
هوا سرشار از بوی اسب است و
غم و
اندكی غبطه.
***

در افق
نقطه های سیاه کوچکی می رقصد
و زمينی که برآن ايستاده ام
ديگر باره آرام يافته است.
پنداری رويايی بود آن همه
رويای آزادی
يا
احساس حبس و بند.
***

در سكوت
با يكديگر پيوند داشتن،
همدلی صادقانه
وفاداری ريشه دار.
اعتماد کن!
***

از تنهايی
مگريز
به تنهايی
مگريز
گهگاه
آن را بجوی و
تحمل کن
و به آرامش خاطر
مجالی ده!
***

يكديگر را می آزاريم
بی آن که بخواهيم
شايد بهتر آن باشد
که دست به دست يكديگر دهيم
بی سخنی
دستی که گشاده است
می بَرد
می آورد،
رهنمونت می شود
به خانه ئی
که نور دلچسبش
گرمی بخش است

چيدن سپده دم ــ مارگوت بيكل ترجمه احمد شاملو

 

ميلادِ يكي كودك
شكفتنِ گُلي را ماند
چيزي نادر به زنده گي آغاز مي كند
با شادي و اندكي درد.
روزانه به گونه يي برمي بالد
بدان ماند كه نادره ي نخستين است
و نادره ي آخرين.

***

تنها آن كه بزرگترين جا را
 به خود اختصاص نمي دهد
از شادي لبخند بهره مي تواند داشت.
آن كه جاي كافي براي ديگران دارد
صميمانه تر مي تواند
با ديگران بخندد
با ديگران بگريد.

***

چه مدت لازم بوده است
تا كلمه ي عفو
بر زبان جاري شود
تا حركتي اعتماد انگيز
انجام گيرد؟

بيا تا جبران محبت هاي ناكرده كنيم
بيا آغاز كنيم.
فرصتي گران را به دشمن خويي
از كف داده ايم
و كسي نمي داند چقدر فرصت باقيست
تا جبرانِ گذشته كنيم

دستم را بگير!

***

روزت را درياب
 با آن مدارا كن
اين روز از آنِ توست
بيست و چهار ساعت كامل.-
به قدر كفايت فرصت هست
تا روزي بزرگ شود.

نگذار هم در پگاه فرو پژمُرَد.

***

نان پختن
نان شكستن
نان قسمت كردن…

نان بودن!

***

ساده است نوازش سگي ولگرد
شاهد آن بودن كه
چگونه زير غلتكي مي رود
و گفتن كه «سگ من نبود».

ساده است ستايش گلي
چيدنش
و از ياد بردن كه گلدان را آب بايد.
دوست داشتن بي احساس عشقي
او را به خود وانهادن و گفتن
كه ديگر نمي شناسمش.

ساده است لغزش هاي خود را شناختن
با ديگران زيستن به حساب ايشان
و گفتن كه من اينچنينم.

ساده است كه چگونه مي زييم
باري
 زيستن سخت است
و پيچيده نيز هم.

***

درخت هر چه سالخورده تر باشد
سُترگ تر است و پُر ارزش تر
ريشه اش هر چه عميق تر
پاي در جاي تر در برابر توفان
شاخه اش هر چه انبوه تر
پناه اش امن تر
تنه اش هر چه بنيرو تر
تكيه گاهي اطمينان بخش تر
تاجش هر چه بَرتر
سايه اش دعوت كننده تر.

هر حلقه اش نشان نماياني است
از روزگاري كه پسِ پشت نهاده:
همچون چيني بر چهره يي.

***

اندك آرامشي در واپسين ساعاتِ روزي پاي در گريز
اندك آرامشي در فاصله ي روزها،
تا ديروز شكل گرفته
به فراموشي سپرده نشود
و فردا
به هيأتِ امروز فراز آيد.

***

زندگي به امواج دريا ماننده است
چيزي به ساحل مي برد و
چيزي ديگر را مي شويد.

چون به سركشي افتد
انبوه ماسه ها را با خود مي برد
اما تواند بود
كه تخته پاره يي نيز با خود به ساحل آرد
تا كسي بام كلبه اش را
بدان بپوشاند.

***

در راه جُلجتا
در راه گانوسا…
در تماميِ راه ها
سنگ هايي افتاده است
پاره سنگ هايي
تكه هاي تيزي
ريگي
براي پرتاب كردن
يا بر آن فرو غلتيدن.

در راه جُلجتا
در راه گانوسا…
در تمامي راه ها
سنگ هايي افتاده است
كه وامي داردمان
تا آهسته گام برداريم
بايستيم
به افتاده گان ياري دهيم
تا چون ما
باز ايستادن را بياموزند.
در راهِ جُلجتا
در راه گانوسا…
در تماميِِ راه ها
به هر گام سنگ هايي افتاده است.

***

همچون پرنده كه باشكوه
به پرواز در مي آيد
بال مي گشايد و
پرواز كنان مي گذرد
مي چرخد و
آرام بر هوا مي لغزد،
آدمي را نيز
هواي پرواز در سر است
تا دور شود
راهش را بيابد
و در آرامش
به جست و جو پردازد
همچون پرنده
كه بر زمين مي نشيند
بال جمع مي كند
دانه برمي چيند
به تورِ صياد و دام خطر مي افتد،
آدمي نيز باز مي گردد
آماده
تا خود را به زندگي و
 تقدير خويش سپارد.

***

گاه آرزو مي كنم زورقي باشم براي تو
تا بدان جا برمت كه مي خواهي.
زورقي توانا
به تحمل باري كه بر دوش داري،
زورقي كه هيچگاه واژگون نشود
به هر اندازه كه نا آرام باشي
يا متلاطم باشد
دريايي كه در آن مي راني.

***

پيش از آن كه واپسين نفس را برآرم
پيش از آن كه پرده فرو آفتد
پيش از پژمردن آخرين گل
بر آنم كه زندگي كنم
برآنم كه عشق بورزم.

در اين جهان ظلماني
در اين روزگار سرشار از فجايع
در اين دنياي پر از كينه
نزد كساني كه نيازمند منند
كساني كه نيازمند ايشانم
كساني كه ستايش انگيزنند،
تا دريابم
 شگفتي كنم
بازشناسم
كه ام
كه مي توانم باشم
كه مي خواهم باشم،
تا روزها بي ثمر نماند
ساعت ها جان يابد
و لحظه ها گرانبار شود

هنگامي كه مي خندم
هنگامي كه مي گريم
هنگامي كه لب فرو مي بندم

در سفرم به سوي تو
به سوي خود
به سوي حقيقت
كه راهي ست ناشناخته
پُر خار
ناهموار،
راهي كه، باري
در آن گام مي گذارم
كه در آن گام نهاده ام
و سرِ بازگشت ندارم

بي آن كه ديده باشم شكوفاييِ گل ها را
بي آن كه شنيده باشم خروش رود ها را
بي آن كه به شگفت در آيم از زيباييِ حيات.ـ
اكنون مرگ مي تواند
فراز آيد.
اكنون مي توانم به راه افتم.
اكنون مي توانم بگويم
كه زنده گي كرده ام.

***

‌‌‌‌تسليم شدن به زندگي به خويشتن
تسليم شدن به توفان ها به زندان ها
دست يافتن به شجاعت به اعتماد.
دست يافتن
به شادي و آزادي.

***

در راه ديروز و فردا
زير درختي فرود مي آيم
در سايه اش
براي لحظه يي كوتاه از زنده گي ام
انديشه كنان به راه خويش
انديشه كنان به مقصد خويش
انديشه كنان به راهي كه پسِ پشت نهاده ام
انديشه كنان به تماميِ آنچه در حاشيه راه رُسته است:
آنچه شايسته ي تحسين است نه بايسته ي تاراج شدن
آنچه شايسته ي به جاماندن در راه خاطره است
نه بايسته ي به سرقت بردن.

در راه ديروز به فردا
زير درختِ زنده گي ام فرود مي آيم
در سايه اش
براي لحظه يي از فرصت ام.

***

از جنگ بي شكوه
احساسي اندك دارم
اما آنچه به تمامي در مي يابم
عشقي ست كه آرزوي همگان است.
از كشمكش هاي دايمي
احساسي اندك دارم
اما آنچه به تمامي در مي يابم
آرزوي با هم بودن است.
از جنگ فقط براي آنكه جاني به در برم
احساسي اندك دارم
اما آنچه به تمامي در يافته ام
چيزي ست كه در اين بازي نهفته.

***

شگفت انگيزيِ زنده گي
با آگاهي به ناپايداري اش
در جرأتِ تو شدن
در شجاتِ من شدن
در شهامتِ شادي شدن
در روحِ شوخي
در شاديِ بي پايانِ خنده
در قدرتِ تحملِ درد
نهفته است.

***

ابرهاي خزاني در ذهن و روحِ من
ابرهاي خزاني، سنگين و پُر سايه.
خاط در آرامش است
انديشه ي آدميان را باز نتوان خواند
و مقاصد آدميان را به چشم نتوان ديد

قلب ها به خوابي خوش فرو شده است
به اميدِ پراكندن ابر ها.

ابرهاي خزاني در ذهن و روحِ من.

***
آنگاه كه قيود و پيش داوري ها
 يكسره از پهنه ي زمين روفته باشد
تنها در صراحتِ بي قيد و شرط
در خلئي آزاد كننده و پايدار،
براي زنده گي تازه
براي روحي تازه
فضايي مُيسّر است.

***

مي توانم نگه دارم دستي ديگر ررا
چرا كه كسي دست مرا گرفته است
به زنده گي پيوندم داده است.

***

گرفتار
وحشت زده
مبهوت
از شعبده ي زيستن
به چشم ديدن
به گوش شنيدن
به دست سودن
به بيني بوييدن
به زبان چشيدن
به قصد دريافت آن كه
زنده گي چيست
چه مي تواند باشد.
گرفتار
وحشت زده
مبهوت.

***

ره آورد هاي خاصِ زنده گي
هميشه در سكوت پيشكش مي شود:
دوستي و عشق
ميلاد و مرگ
شادي و درد
گل و طلوع خورشيد،ــ
و سكوت
به مثابهِ فضاي ژرف ِ فرزانگي.

***

واپسين شعاع آفتابِ شبانگاهي
نشان دهنده راهي ست
كه خواهان در نوشتنِ آنم.
خش خش برگ ها زير قدم هايم
مي گويد: بگذار تا فرو افتي
آنگاه راه آزادي را باز خواهي يافت.

***

فسرده
در دلِ بهاري گرم
در محيطي يخ زده
كلماتي خالي از عشق
نوازسي سرد.

غسرده در دلِ تابستاني داغ
در تكراي غم انگيز
بي علاقگي
دلسرديِ مرگ زاي.

فسرده در دلِ پاييزي دلپذير
در بي توجهي
نگاهي مشكوك
نوميدي.
آب شده در دل زمستاني يخ زده
در دستي گرم
در نگاهي مهر آميز
در حرارتِ نفسي داغ.

***

حقيقت گرا نيز گاه به رؤيا گرفتار مي آيد،
رؤياي حياتي ديگر
حياتي صلح آميز
حياتي كه سرِ آغاز شدن دارد
حياتي ديگرگون شده
و رؤياهايي به مثابهِ حقيقت
و قطراتي كه سنگ را تواند سُفت.

و حقيقت گرا ديگر باره
به واقعيت بازمي آيد به هشيواري
تا رؤيايش را بشناسد
تا بتواند همچنان
مسافر نيكبختِ رؤياها باشد.

***

مي بايد خود را از دامِ اوهام برهانيم
گر بر آن سريم
كه همه چيزي را دريابيم.

مي بايد ايمان داشت
كه به هنگام
تنها از نيروي فرزانگيِ خويش
مدد بايد جُست.

***

به بخت اگر باور داشته باشيم
هم امروز
يا هم امشب
آرامش فرا مي رسد
تو را
و مرا.
از اين دَم اگر لذت ببريم
زنده گي مان در دست هاي ماست
و ما تنها
بار مسئوليت مان را
بر دوش مي كشيم.
به بخت اگر باور داشته باشيم
نه فقط امروز و
نه فقط امشب
آرامش فرا مي رسد
تو را
و مرا.

***

تپه هاي پوشيده از برف
درختان پوشيده از برف
راه هاي پوشيده از برف

آن كه بر برف قدم نهد
ردِ پايي به جاي  مي گذارد
كه آدمي را به تعقيب خويش
ترغيب مي كند.
تپه هاي پوشيده از برف
درختان پوشيده از برف
راه هاي پوشيده از برف ــ
و هميشه در جايي
نشاني از زنده گي.

***

انديشه مكن كه شانه هايت سنگين شود
انديشه مكن كه از كشيدن بارِ ديگران ناتواني
در شگفت مي ماني از نيروي خويش
در شگفت مي ماني كه به رغم ضعف خويش
چه مايه توانايي!

***

توفان كه فرو نشست
ابرهاي پُر غريو كه پراكند
و نخستين پرتو خورشيد
كه بازتابيد بر زمين كه هنوز از باران خيس است
همه چيز بوي زنده گي مي گيرد
از پس آغازي ديگر و رُشدي دوباره
هر علف و هر بوته
تنفس آغاز مي كند
هوا تازه و پاكيزه مي شود
شاخه هاي درختان ير بر مي آورد
گيسوان ژوليده دوباره آراسته مي شود
و آرامش باز مي گردد
همان آرامش پيش از توفان
كه همانندي ندارد در هيچ چيز.

***

عشق عشق مي آفريند
عشق زندگي مي بخشد
زنده گي رنج به همراه دارد
رنج دلشوره مي آفريند
دلشوره جرأت مي بخشد
جرأت اعتماد به همراه دارد
اعتماد اميد مي آفريند
اميد زنده گي مي بخشد
زنده گي عشق مي آفريند
عشق عشق مي آفريند.

***
در مي رسد آن روز
كه رود به سوي بلندي جريان يابد
تكه هاي برف در هوا معلق مانَد
كودكان رو به بلوغ و
بالغان رو به كودكي بربالند
حتا زمين مسيري معكوس در پيش گيرد
باد همه چيز را با خود ببرد
زمين در خود به چرخش در آيد
و هوشياران را
همه چيزي به وحشت افكند.

اگر كسي بار ديگر بذر افشاند
انسانيت مي تواند دگر باره
به اوج شكوفايي رسد.

15 دیدگاه

  1. sania said,

    kamel va jame bod mamnon

  2. فريبا said,

    من عاشق اشعار مارگوت بيكل هستم. سكوت سرشار از ناگفته هاست و فرشته ايي در كنار توست فوق العاده زيبا و دلنشين هستن. ممنون از حسن انتخاب شما. موفق باشيد.

  3. نگار said,

    اشعارش را عاشقانه دوست دارم…ممنون، ممنون…

  4. مهسا said,

    بسیار زیبا …. ممنون

  5. somaye said,

    با اشعارش آرامش می گیرم. بهم الهام می دن.

  6. ماهگون said,

    مرسي مهربان…يادآوري شيريني است.

  7. mehdi said,

    اشعار مارگوت بیکل فوق العادهست …… خیلی خیلی ممنون

  8. خودش said,

    خیلی خیلی جالبه که این بانوی عزیز بیکل چندان معروفیتی هم در آلمان ندارن

    یا شاید هم من نتونستم ازش ردی بگیرم. حتی از این آلمانی ها پرسیدم، بی خبر بودن ازش.

    اگر شما ها از ایشون منبع کامل (نه اینکه دو خط بنویسه در مورد تولد و مرگش) سراغ دارین به ما هم بفرمایید

  9. اشعار مارگوت بیکل ترجمه احمد شاملو « حدیث بی قراریوبکده ایرانی said,

    […] مطلب اشعار مارگوت بیکل ترجمه احمد شاملو « حدیث بی قراری این نوشته در وبکده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به […]

  10. وحید said,

    خیلی عالیه . مخصوصا علم سکوت خانم مارگوت بیکل

  11. عارف said,

    سپاس از اشتراک اشعار نغز مارکوت بیکل که با ترجمه بی بدیل رفیق شاملو در وبلاگ شما ارائه شده است.

  12. قاسم said,

    درود بسیار به شما
    در شعر اول آن جا که آمده:

    «می خواهم آب شوم
    در گستره افق
    آنجا آه دريا به آخر می رسد»

    فکر میکنم یک اشتباه تایپی صورت گرفته و درست آن:
    «آنجا که دريا به آخر می رسد»
    می باشد. از شما برای تدارک این سایت نفیس سپاسگذارم.

  13. لاله said,

    ممنون عالی بود

  14. زهره said,

    من اشعار مارگوت بیکل رو خیلی دوست دارم خیلی بهم ارامش میدن بخصوص وقتی با صدای شاملوی عزیز گوش میدم ممنون از حسن انتخابتون

  15. elham said,

    سرشار از عمق و احساسه. یه دنیا حرف توشه. دقیقا مثل اشعار شاملوی عزیزم روحم را نوازش میده در این دنیایی که پر از رنج و ناکامی و تلخکامیه

برای لاله پاسخی بگذارید لغو پاسخ