اشعار شاعران بزرگ جهان با ترجمه احمد شاملو
اشعار شاعران بزرگ جهان با ترجمه احمد شاملو
«کلارا خانس»
«اشعار کلارا خانس»
از زيبايى بازمىپوشد
از زيبايى بازمىپوشد
ادوار ِ زوالناپذير را.
به هنگام ِ برودت
در دل ِ خاك
سرمست مىكند
هياهويش را.
دربه خودآيى بهاران
مژگاناش در علف بازمىگشايد
و كشتزاران را
لبريز مىكند.
سرودى شادمانه
همه چيزى آشكارىست بر درياچهى پيشانىاش
آينهى سكوت ِ سنگين ِ او بودن.
سرودى شادمانه را
به آواز
گلو برمىدرم
تا شفافيت ِ مطلق ِ زايش ِ آغازين را
به تماشا نشسته باشم.
آن جا كه دلارام مىنشيند
آن جا كه دلارام مىنشيند
فضا از نشانه سرشار مىشود،
لمعانى رنگينْكمانى
كه فرياد را اهلى مىكند
به دستى از بلور
از هر چيزى
تا نهايت ِ عريانىاش
گوهرى مىتراشد،
و همه چيزى نيز در سرگردانى ِ خويش
نگهمىدارد و مسحور مىكند
پرچين ِ هوا را
كه زمان
در آن
خود را به زيبايى تفويض مىكند.
قلمرو ِ نور
بارانى از شكوفههاى گيلاسْبنان
مىچيند در هوا
اين ميغ ِ درخشان را
تا به هيأت ِ چشمانى درآيد
كه آرزومند ِ آنيم.
جسم ِ صدا
كرنشكنان واپس مىنشيند
هم در آن حال كه ما
در سكون
به قلمرو ِ نورى پا مىگذاريم
كه به زبان ِ آذرخش سخن مىگويد.
و خود در چنگال ِ فراموشى
باقى مىمانيم.
آه ِ واپسين
ستاره با خوناش
آلالهيى را شكل مىدهد
كه پرتوهاى آفتاب را خلاصه مىكند
تا به غارت برد در خود
تا آه ِ واپسين
هنگامى كه شفق فراز آيد.
دلم بيدار مىنشيند
درخت ِ مجروح
به عطر خويشم درمىپيچد.
اى هذيان ِ دلپذير كه ستارهگان را به سرگيجه مىكشى!
شعلهيى
دود ِ لالايى ِ رؤياها را اغوا مىكند،
دلم بيدار مىنشيند گرچه خود در خوابام.
در مرزهاى هوا
در مرزهاى هوا
هياهويى سرخ اخطار مىشود
بادها آغوش ِ مرا مىانبارند
و به دستان ِ من هجوم مىآرند
جوانههاى وزش ِ آنچه
در كوير حتا
سرسبزى از سر تواند گرفت.
نام ِ معشوق
رُزهاى دمشق
كه در ظلمات
دايهگان ِ پرتو ِ نوراَند و
آينهداران ِ هالهاند و
شباهنگام
با آتش ِ برف ِ خويش
مرا پاس مىدارند
محتاله
ماه
در محفل ِ زيتونُبنان
سكوت را عريان مىكند
و نام ِ معشوق را
با شاخسارها
در ميان مىگذارد.
نامشهود
پس آنگاه عشق در شعر باز مىگسترد
پس از سپيد ِ سكوت
ناب و دست ناخورده همچنان
به رغم ِ سنگچين ِ نااستوار ِ خويش:
آذرخشى بىپايان
كه ابر ِ مرگ را مىراند و
از افق ِ در دسترس
از حقيقت و زيبايى بىزوال ِ هشيوارى
پرده برمىگيرد.
مشهود
اينك بهار استامبول!
با نام ِ حقيقى ِ شاعر
از كفاش گل به بار مىنشيند و
كلام ِ ناگفته را به زبان مىآورد.
با عطرى كه واماش مىدهد
گلهاى ديگر همه استوارش مىدارند
و شعلهورى ِ وجد و حال را
فراگردش تكثير مىكنند
شعشعهى پيمبر
در چهرهى ما اعلام مىشود.
نظام خلقت
خداى عالَم آفرينشو از يه دونه سيب شروع كرد، بعد درختو آفريد و آخر سر آدمو. هميشه ميوه اول مياد. هميشه ميگيم «سيب ِ بابا آدم».
خدا همون جور كه پشت كلهشو مىخاروند پيش از اين كه دلو بيافرينه احساساتو آفريد:
«گاس مىباس اين جورى شروع كنم: اول دل ِ حّوارو، بعد از اون عهد و وفارو.»
خدا چند تا كشتى آفريد بعد توفانو و دست آخر آبو. اما پيش از همه آب ِ حياتو آفريد كه نوح مىباس از اون بچشه،
آخه الواح مقدس، پيش از اون كه نوشتهشن، اين جورى گفتهن.
اما خدا خوشگلكىرو كه من دوست دارم پيش از اون آفريد كه حتا خودشو بيافرينه!
«اشعار ناظم حکمت»
از ما است اين ديار
اين ديار كه سر ِ ماديانى را ماند
به تك در رسيده ز اقصاى آسيا
تا در مديترانه غوطه خورد…
از ما است اين ديار.
مُچ، غرقهى خون
دندانها فشرده به هم
برهنه پاى،
اين سرزمين كه فرشى ابريشمين را ماند
اين دوزخ
اين بهشت
از آن ما است.
فروبسته ماناد هر در كه از آن ِ ديگران است
جاودانه فروبسته ماناد!
آدمى از بردهى آدمى بودن دست بداراد! –
اين است صلاى ما.
زيستن به سان درختى، تنها و آزاد،
برادرانه زيستن به سان درختان ِ يكى جنگل –
اين است روياى ما.
نامهها و اشعار، ۲۰
زيباترين دريا
دريايى است كه هنوز در آن نراندهايم
زيباترين كودك
هنوز شيرخواره است
زيباترين روز
هنوز فرا نرسيده است
و زيباتر سخنى كه مىخواهم با تو گفته باشم
هنوز بر زبانم نيامده است.
نامهها و اشعار، ۱۰
در اين شب پاييزى
سرشار از كلمات تواَم من:
كلماتى جاودانه زمانوار، مادّهوار
كلماتى سنگين همچون دست
كلماتى درخشان به سان ستارهگان.
از دلت از سرت از تنت
كلمات تو به سوى من آمده است:
كلمات تو پربار از تو
كلمات تو، مادر
كلمات تو، زن
كلمات تو، دوست
كلماتت اندوهگين بود و تلخ
كلماتت شادمانه بود و سرشار از اميد
كلماتت شجاع بود و قهرمانوار
كلماتت آدميان بودند.
نامهها و اشعار، ۹
زانو زده بر خاك زمين را نگاه مىكنم
علف را نگاه مىكنم
حشره را نگاه مىكنم
لحظه را نگاه مىكنم شكفته آبى ِ آبى
به زمين بهاران مانى تو، نازنين من
تو را نگاه مىكنم.
خفته بر پشت، آسمان را مىبينم
شاخههاى درخت را مىبينم
لكلكها را مىبينم بالزنان
به آسمان بهاران مانى تو، نازنين من
تو را مىبينم.
آتشى افروختهام به صحرا شب هنگام
آتش را لمس مىكنم
آب را لمس مىكنم
پارچه را لمس مىكنم
سكه را لمس مىكنم
به آتش ِ اردوگاهى زير ستارهها مانى تو
تو را لمس مىكنم.
ميان آدميانم و آدميان را دوست مىدارم
عمل را دوست مىدارم
انديشه را دوست مىدارم
نبردم را دوست مىدارم
در نبرد من موجودى انسانىيى تو
تو را دوست مىدارم.
قطعهيى از مرگ شيخ بدرالدين
مىبارد نمنم
ترسان و لرزان
با صداى فروخورده
همچون پچ و پچ خيانت.
مىبارد نمنم
چنان كه پاهاى خائنان، عريان و سپيد
مىدود بر خاك ِ سياه ِ خيس پندارى.
مىبارد نمنم
و در بازار سهرز1
برابر دكهى آهنگر پيكر ِ بدرالدين آويخته بر درختى.
مىبارد نمنم
از شب ِ ديررس ِ بىستاره پاسى گذشته است.
سراپا عريان است شيخ ما
آبچكان تاب مىخورد
زيرشاخهى ريختهبرگ.
مىبارد نمنم
لال است بازار سهرز
كور است بازار سهرز
سودايى موحش در هوا است
بىحرفى، بىنگاهى.
فرومىپوشد بهناگاه
صورتش را به دو دستاش، بازار سهرز.
مىبارد نمنم.
سيگار نيفروخته
ممكن است امشب بميرد
با سوختهگى سينهى كُتش از آتش گلولهيى.
هم امشب
به سوى مرگ رفت
با گامهاى خويش.
پرسيد: – سيگار دارى؟
گفتم: – بله.
– كبريت؟
گفتم: – نه
شايد گلوله
روشنش كند.
سيگار را گرفت و
گذشت…
شايد الآن دراز به دراز افتاده باشد
سيگارى نيفروخته بر لب و
زخمى بر سينه…
رفت.
نشانهى تكثير
و تمام.
«یک شعر از ایلیا ارنبورگ»
اما من انسانم…
گذرگاهی صعب است زندهگی؛ تنگابی در تلاطم و در جوش.ایمان، یکی چشم بند است؛ دیواری در برابر بینش. به خیره مگو که ایمان کوه را به جنبش درمیآورد من کوه بیجان نیستم انسانم من!
سنگ مقدس در این جهان بسیار است صیقل خورده به بوسههای لبان خشکیده از عطش. ایمان به جسم بیجان روح میبخشد، لیکن من جسم بیجان نیستم انسانی زندهام من.
من نابینایی ِ آدمیان را دیدهام و توفیدن گردباد را بر عرصهی پیکار، من آسمان را دیدهام و آدمیان را سر گردان به مِهی دودگونه فروپوشیده، مرا به ایمان ایمان نیست. اگر اندوهگینت میکند بگو اندوهگینم. حقیقت را بگو، نه لابه کن نه ستایش. تنها به تو ایمان دارم ای وفاداری به قرن و به انسان!
توان تحملت ار هست شکوه مکن.به پرسش اگر پاسخ میگویی پاسخی در خور بگوی.در برابر رگبار گلوله اگر میایستی مردانه بایست که پیام ایمان و وفا به جز این نیست
«یک شعر ازپل فور»
حلقهيى به گرد جهان
اگه همه دختراى عالم دس تو دست همديگه ميذاشتن مىتونستن حلقهيى دور دريا بزنن.
اگه همه پسراى عالم ملاح بودن، مىتونستن با كشتىهاشون پل خوشگلى رو موجا بزنن.
پس اگه همه مردم عالم دست به دست هم مىدادن، مىتونستن حلقهيى دور دنيا بزنن.
Mahnaz Ghiyahparvar said,
ژوئیه 13, 2011 در 6:32 ب.ظ.
باسلام وتشکر از شما دوستان درخواستی دارم وامیدوارم درصورت امکان اجابت شود وآن درج متون انگلیسی اشعارونوشته هاست که هم لطفی درحق من است وهم به کاملتر شدن صفحاتتان کمک می کند باز هم ممنون ومتشکر.
maryam said,
ژوئیه 31, 2013 در 7:02 ب.ظ.
سلام.خسته نباشید.نوشته های این صفحه خیلی کمکم کرد.از دوستان خواهشی دارم: در صورت امکان فایل pdf همه ترجمه های اشعار شاملورو میخوام.اگر کسی داره لطفا در اختیارم قرار بده.ممنون