اشعار شاعران بزرگ جهان با ترجمه احمد شاملو

اشعار شاعران بزرگ جهان با ترجمه  احمد شاملو

 

«کلارا خانس»

خانم كلارا خانس در ششم نوامبر ۱۹۴۰ در بارسلون اسپانیا زاده شد. در دانشگاه بارسلون ادبیات و تاریخ آموخت و به سال ۱۹۷۰ در دانشگاه پامپ‏لونا در هنر مرتبه‏ى اجتهاد یافت. مطالعات‏اش را در آكسفورد و كمبریج (انگلستان) و تور و گره‏نوبل (فرانسه) و پروجا (ایتالیا) پى گرفت. در ۱۹۷۲ با زنده‏گى‏نامه‏ى فدریكو پوم‏پوى موسیقیدان كه دو سال پیش از آن نوشته بود جایزه‏ى شهر بارسلونا را به نصیب برد. از ۱۹۷۵ تا ۱۹۷۹ در پاریس هم‏چنان كه مشغول فراگرفتن زبان چك بود در مقوله‏ى ادبیات تطبیقى رساله‏یى در باب سیرلوت شاعر اسپانیایى و سوررآلیسم نوشت. در ۱۹۷۸ اشعار ولادیمیر هولان شاعر چك را به اسپانیایى ترجمه كرد. در ۱۹۸۳ با مجموعه‏ى اشعار خود «زیستن» بار دیگر به جایزه‏ى شهر بارسلونا دست یافت. وى تا این زمان در سراسر اسپانیا به ایراد سخن‏رانى و برگزارى ِ جلسات شعرخوانى پرداخته بود. از ۱۹۸۴ در فستیوال‏هاى بین‏المللى ِ شعر شهرهاى لى‏یژ (بلژیك)، روتردام (هلند)، استروگا و سارایه‏وو (یوگسلاوى)، میلان (ایتالیا)، پاریس، اسیلح (مراكش)، صنعا (یمن) شعرخوانى كرده بود. شعرهاى كلارا خانس به انگلیسى و فرانسه و ایتالیایى و چك و مجار و یونانى و صرب و كروات و مقدونى و تركى و عربى ترجمه شده است. —

 

«اشعار کلارا خانس»

از زيبايى بازمى‏پوشد

از زيبايى بازمى‏پوشد
ادوار ِ زوال‏ناپذير را.
به هنگام ِ برودت
در دل ِ خاك
سرمست مى‏كند
هياهويش را.
دربه خودآيى بهاران
مژگان‏اش در علف بازمى‏گشايد
و كشتزاران را
لبريز مى‏كند.

سرودى شادمانه

همه چيزى آشكارى‏ست بر درياچه‏ى پيشانى‏اش
آينه‏ى سكوت ِ سنگين ِ او بودن.
سرودى شادمانه را
به آواز
گلو برمى‏درم
تا شفافيت ِ مطلق ِ زايش ِ آغازين را
به تماشا نشسته باشم.

آن جا كه دلارام مى‏نشيند

آن جا كه دلارام مى‏نشيند
فضا از نشانه سرشار مى‏شود،
لمعانى رنگينْ‏كمانى
كه فرياد را اهلى مى‏كند
به دستى از بلور
از هر چيزى
تا نهايت ِ عريانى‏اش
گوهرى مى‏تراشد،
و همه چيزى نيز در سرگردانى ِ خويش
نگه‏مى‏دارد و مسحور مى‏كند
پرچين ِ هوا را
كه زمان
در آن
خود را به زيبايى تفويض مى‏كند.

 

قلمرو ِ نور

بارانى از شكوفه‏هاى گيلاسْ‏بنان
مى‏چيند در هوا
اين ميغ ِ درخشان را
تا به هيأت ِ چشمانى درآيد
كه آرزومند ِ آنيم.
جسم ِ صدا
كرنش‏كنان واپس مى‏نشيند
هم در آن حال كه ما
در سكون
به قلمرو ِ نورى پا مى‏گذاريم
كه به زبان ِ آذرخش سخن مى‏گويد.
و خود در چنگال ِ فراموشى
باقى مى‏مانيم.

 

آه ِ واپسين

ستاره با خون‏اش
آلاله‏يى را شكل مى‏دهد
كه پرتوهاى آفتاب را خلاصه مى‏كند
تا به غارت برد در خود
تا آه ِ واپسين
هنگامى كه شفق فراز آيد.

دلم بيدار مى‏نشيند

درخت ِ مجروح
به عطر خويشم درمى‏پيچد.
اى هذيان ِ دلپذير كه ستاره‏گان را به سرگيجه مى‏كشى!
شعله‏يى
دود ِ لالايى ِ رؤياها را اغوا مى‏كند،
دلم بيدار مى‏نشيند گرچه خود در خواب‏ام.

در مرزهاى هوا

در مرزهاى هوا
هياهويى سرخ اخطار مى‏شود
بادها آغوش ِ مرا مى‏انبارند
و به دستان ِ من هجوم مى‏آرند
جوانه‏هاى وزش ِ آن‏چه
در كوير حتا
سرسبزى از سر تواند گرفت.

نام ِ معشوق

رُزهاى دمشق
كه در ظلمات
دايه‏گان ِ پرتو ِ نوراَند و
آينه‏داران ِ هاله‏اند و
شباهنگام
با آتش ِ برف ِ خويش
مرا پاس مى‏دارند
محتاله
ماه
در محفل ِ زيتونُ‏بنان
سكوت را عريان مى‏كند
و نام ِ معشوق را
با شاخسارها
در ميان مى‏گذارد.

نامشهود

پس آن‏گاه عشق در شعر باز مى‏گسترد
پس از سپيد ِ سكوت
ناب و دست ناخورده هم‏چنان
به رغم ِ سنگ‏چين ِ نااستوار ِ خويش:
آذرخشى بى‏پايان
كه ابر ِ مرگ را مى‏راند و
از افق ِ در دسترس
از حقيقت و زيبايى بى‏زوال ِ هشيوارى
پرده برمى‏گيرد.

مشهود

اينك بهار استامبول!
با نام ِ حقيقى ِ شاعر
از كف‏اش گل به بار مى‏نشيند و
كلام ِ ناگفته را به زبان مى‏آورد.
با عطرى كه وام‏اش مى‏دهد
گل‏هاى ديگر همه استوارش مى‏دارند
و شعله‏ورى ِ وجد و حال را
فراگردش تكثير مى‏كنند
شعشعه‏ى پيمبر
در چهره‏ى ما اعلام مى‏شود.

نظام خلقت

خداى عالَم آفرينشو از يه دونه سيب شروع كرد، بعد درختو آفريد و آخر سر آدمو. هميشه ميوه اول مياد. هميشه ميگيم «سيب ِ بابا آدم».

خدا همون جور كه پشت كله‏شو مى‏خاروند پيش از اين كه دلو بيافرينه احساساتو آفريد:
«گاس مى‏باس اين جورى شروع كنم: اول دل ِ حّوارو، بعد از اون عهد و وفارو.»

خدا چند تا كشتى آفريد بعد توفانو و دست آخر آبو. اما پيش از همه آب ِ حياتو آفريد كه نوح مى‏باس از اون بچشه،

آخه الواح مقدس، پيش از اون كه نوشته‏شن، اين جورى گفته‏ن.

اما خدا خوشگلكى‏رو كه من دوست دارم پيش از اون آفريد كه حتا خودشو بيافرينه!

«اشعار ناظم حکمت»

از ما است اين ديار

اين ديار كه سر ِ ماديانى را ماند
به تك در رسيده ز اقصاى آسيا
تا در مديترانه غوطه خورد…
از ما است اين ديار.

مُچ، غرقه‏ى خون
دندان‏ها فشرده به هم
برهنه پاى،
اين سرزمين كه فرشى ابريشمين را ماند

اين دوزخ
اين بهشت
از آن ما است.
فروبسته ماناد هر در كه از آن ِ ديگران است
جاودانه فروبسته ماناد!
آدمى از برده‏ى آدمى بودن دست بداراد! –
اين است صلاى ما.

زيستن به سان درختى، تنها و آزاد،
برادرانه زيستن به سان درختان ِ يكى جنگل –
اين است روياى ما.

نامه‌ها و اشعار، ۲۰

زيباترين دريا
دريايى است كه هنوز در آن نرانده‏ايم
زيباترين كودك
هنوز شيرخواره است
زيباترين روز
هنوز فرا نرسيده است
و زيباتر سخنى كه مى‏خواهم با تو گفته باشم
هنوز بر زبانم نيامده است.

نامه‌‌ها و اشعار، ۱۰

در اين شب پاييزى
سرشار از كلمات تواَم من:
كلماتى جاودانه زمان‏وار، مادّه‏وار
كلماتى سنگين همچون دست
كلماتى درخشان به سان ستاره‏گان.
از دلت از سرت از تنت
كلمات تو به سوى من آمده است:
كلمات تو پربار از تو
كلمات تو، مادر
كلمات تو، زن
كلمات تو، دوست

كلماتت اندوهگين بود و تلخ
كلماتت شادمانه بود و سرشار از اميد
كلماتت شجاع بود و قهرمان‏وار
كلماتت آدميان بودند.

نامه‏ها و اشعار، ۹

زانو زده بر خاك زمين را نگاه مى‏كنم
علف را نگاه مى‏كنم
حشره را نگاه مى‏كنم
لحظه را نگاه مى‏كنم شكفته آبى ِ آبى
به زمين بهاران مانى تو، نازنين من
تو را نگاه مى‏كنم.

خفته بر پشت، آسمان را مى‏بينم
شاخه‏هاى درخت را مى‏بينم
لكلك‏ها را مى‏بينم بال‏زنان
به آسمان بهاران مانى تو، نازنين من
تو را مى‏بينم.
آتشى افروخته‏ام به صحرا شب هنگام
آتش را لمس مى‏كنم
آب را لمس مى‏كنم
پارچه را لمس مى‏كنم
سكه را لمس مى‏كنم
به آتش ِ اردوگاهى زير ستاره‏ها مانى تو
تو را لمس مى‏كنم.

ميان آدميانم و آدميان را دوست مى‏دارم
عمل را دوست مى‏دارم
انديشه را دوست مى‏دارم
نبردم را دوست مى‏دارم
در نبرد من موجودى انسانى‏يى تو
تو را دوست مى‏دارم.

قطعه‏يى از مرگ شيخ بدرالدين

مى‏بارد نم‏نم
ترسان و لرزان
با صداى فروخورده
همچون پچ و پچ خيانت.

مى‏بارد نم‏نم
چنان كه پاهاى خائنان، عريان و سپيد
مى‏دود بر خاك ِ سياه ِ خيس پندارى.
مى‏بارد نم‏نم
و در بازار سه‏رز1
برابر دكه‏ى آهنگر پيكر ِ بدرالدين آويخته بر درختى.
مى‏بارد نم‏نم
از شب ِ ديررس ِ بى‏ستاره پاسى گذشته است.
سراپا عريان است شيخ ما
آبچكان تاب مى‏خورد
زيرشاخه‏ى ريخته‏برگ.

مى‏بارد نم‏نم
لال است بازار سه‏رز
كور است بازار سه‏رز
سودايى موحش در هوا است
بى‏حرفى، بى‏نگاهى.
فرومى‏پوشد به‏ناگاه
صورتش را به دو دست‏اش، بازار سه‏رز.

مى‏بارد نم‏نم.

سيگار نيفروخته

ممكن است امشب بميرد
با سوخته‏گى سينه‏ى كُتش از آتش گلوله‏يى.
هم امشب
به سوى مرگ رفت
با گام‏هاى خويش.

پرسيد: – سيگار دارى؟
گفتم: – بله.
– كبريت؟
گفتم: – نه
شايد گلوله
روشنش كند.
سيگار را گرفت و
گذشت…
شايد الآن دراز به دراز افتاده باشد
سيگارى نيفروخته بر لب و
زخمى بر سينه…

رفت.
نشانه‏ى تكثير
و تمام.

«یک شعر از ایلیا ارنبورگ»

اما من انسانم…

گذرگاهی صعب است زنده‌گی؛ تنگابی در تلاطم و در جوش.ایمان، یکی چشم بند است؛ دیواری در برابر بینش. به خیره مگو که ایمان کوه را به جنبش درمی‌آورد من کوه بی‌جان نیستم انسانم من!

سنگ مقدس در این جهان بسیار است صیقل خورده به بوسه‌های لبان خشکیده از عطش. ایمان به جسم بی‌جان روح می‌بخشد، لیکن من جسم بی‌جان نیستم انسانی زنده‌ام من.

من نابینایی ِ آدمیان را دیده‌ام و توفیدن گردباد را بر عرصه‌ی پیکار، من آسمان را دیده‌ام و آدمیان را سر گردان به مِهی دودگونه فروپوشیده، مرا به ایمان ایمان نیست. اگر اندوهگینت می‌کند بگو اندوهگینم. حقیقت را بگو، نه لابه کن نه ستایش. تنها به تو ایمان دارم ای وفاداری به قرن و به انسان!

توان تحملت ار هست شکوه مکن.به پرسش اگر پاسخ می‌گویی پاسخی در خور بگوی.در برابر رگبار گلوله اگر می‌ایستی مردانه بایست که پیام ایمان و وفا به جز این نیست

«یک شعر ازپل فور»

 

حلقه‏يى به گرد جهان

اگه همه دختراى عالم دس تو دست همديگه ميذاشتن مى‏تونستن حلقه‏يى دور دريا بزنن.
اگه همه پسراى عالم ملاح بودن، مى‏تونستن با كشتى‏هاشون پل خوشگلى رو موجا بزنن.
پس اگه همه مردم عالم دست به دست هم مى‏دادن، مى‏تونستن حلقه‏يى دور دنيا بزنن.

2 دیدگاه

  1. Mahnaz Ghiyahparvar said,

    باسلام وتشکر از شما دوستان درخواستی دارم وامیدوارم درصورت امکان اجابت شود وآن درج متون انگلیسی اشعارونوشته هاست که هم لطفی درحق من است وهم به کاملتر شدن صفحاتتان کمک می کند باز هم ممنون ومتشکر.

  2. maryam said,

    سلام.خسته نباشید.نوشته های این صفحه خیلی کمکم کرد.از دوستان خواهشی دارم: در صورت امکان فایل pdf همه ترجمه های اشعار شاملورو میخوام.اگر کسی داره لطفا در اختیارم قرار بده.ممنون

بیان دیدگاه