گفتگو های احمد شاملو

      

چراغم در اين خانه می سوزد

گفت وگوی مجله آدینه با احمد شاملو

احمد شاملو چون مھم ترين، اثرگذارترين و پربا رترين شاعر معاصر زبان فارسی و نيز چون يکی از

برجسته ترين چھره ھای تفکر و انديشة ترقی خواھانه و نوگرا بی نياز از معرفی است .

گفت وگويی که م یخوانيد بخشی است از يک مصاحبه بلند احمد شاملو که قرار است به صورت کتابی

منتشر شود. چاپ اين بخش از گف توگوی احمد شاملو به ويژه در آن سال ھا که بسياری از روشن فکران

قصد مھاجرت داشتند با تأثير بسيار ھمراه شد. احمد شاملو در اين بخش از گفت وگوی خود با تأکيد بر

روشن فکران مترقی را به ماندن در ايران دعوت کرد. سخنان شاملو چنان « من اي نجايی ھستم » اين که

بارھا و بارھا در ،« من اين جايی ھستم، چراغم در اين خانه می سوزد » بر دل ھا نشست که تيتر مصاحبة

نوشته ھای ديگران تکرار شد. شاملو در اين مصاحبه به بحث دربارة ادبيات معاصر، شعر، موسيقی و

… پرداخته است .

س. در دھه ی چھل تا پنجاه از نظر فرھنگی و ادبی آثاری به وجود آمده که در تاريخ ادبيات معاصر

بی نظير بوده است. حالا شما که شاعر، نويسنده و محقق پيش رو ھمة اين سال ھا بوده ايد ممکن است

وضع توليد ھنری و ادبی آن موقع را با نمونه ھای ملموس اين روزگار مقايسه کنيد؟

شاملو. من در سوأل شما دست م یبرم و آن را به اين شکل جواب م یدھم: از اواخر نخستين دھة قرن

ھجری شمسی حاضر( = 1301 تا 1310 ) و نه تنھا دھة 40 تا 50 ، آثاری در شعر و ادبيات فارسی به

وجود آمده که در سرتاسر جھان نظيری نداشته. نه تعارفی در کار است نه قرار است مبنا را بر لجاجت

يا رجزخوانی سطحی و خودگند هبينی فدرال بگذاريم( می گويم فدرال، چرا که شعر و ادبيات فارسی حاصل

تلاش فدراتيو مليت ھای مختلفی است که در اين محدودة جغرافيايی ساکنند، و دست کم در اين ساليان

اخير از نيمای مازندرانی و ساعدی آذربايجانی و که و ک هھای کجايی و کجاھايی بسياری در آن به

پای مردی کوشيده اند و چھره کرد هاند). اوايل فروردين 1351 در رم، آلبرتو موراويا که ھفته يی پيش، از

چه حادثة » : خواندن چندمين بارة ترجمة بوف کور ھدايت به ايتاليايی فارغ شده بود به من گفت

غريبی! پس از چند بار خواندن ھنوز گرفتار گيجی نخستين باری ھستم که کتاب را تمام کردم. حس

می کنم ترجمه نمی تواند برای حمل ھمة بار اين اثر به قدر کافی امانت دار باشد. چه قدر دلم می خواست آن

و اين اثری است که در دھة دوم اين قرن شمسی( سال ھای 1311 تا – «! را به فارسی بخوانم

1320 ) نوشته شده و آن چه نقل کردم سخنی است که از دھان مرد فھميدة محترم بسيار خوانده و

نوشته يی بيرون آمده. تاريخ نگارش بوف کور مقارن ايامی است که نيما ھم نوشتن نخستين اشعار

مکتب خودش را آغاز کرده بود. يعنی اي نھا ھمه از نتايج سحر بود حتی اگر بدبينانه ادعا کنيم که ھنوز

ھم در اين دھة ھفتم( 61 تا 70 ) به انتظار رسيدن صبح دولتش مانده ايم؛ که ادعايی است نادرست. در

( دھة سوم( 21 تا 30 ) گيله مرد را داريم از بزرگ علوی ، و بعد ، در سا لھای دھة پنجم ( 41 تا 50

عزاداران بيل را داريم از ساعدی ( که به عقيدة من پي شکسوت گابريل گارسيا مارکز است) و ترس ولرز

را داريم و توپ را و آثار کوتاه و بلند ديگرش را. بعد معصوم دوم و شازده احتجاب ھوشنگ گلشيری از

راه م یرسد و پس از آن سروکلة جای خالی سلوچ و داستان بلند و رشک انگيز کليدر محمود دول تآبادی

پيدا م یشود. اين ھا در نظر من که متأسفانه در اين دو سه مسألة اخير حافظة آزاردھنده ای پيدا کرده ام

حکم قله ھايی را دارد که از مه بيرون است. البته حتی احتمال دارد چيزھای مھ متری را جا انداخته باشم.

ادبيات و شعر » منظورم يک نظر کلی است نه تنظيم يک فھرست دقيق. منتھا يک مشکل اساسی اين

مشکل زبان است که آن را نبايد ناديده گرفت. در اين گونه توليد، اسباب کار- يعنی زبان- غالباَ « فدراتيو

يک وسيلة انتقال عاريتی است که ب هکاربرندة آن قلقش را نم یشناسد يا بسيار دير به شناسايی آن توفيق

حاصل م یکند. مثل وقتی که آدم برای کاری وسيلة نقلية رفيقش را به امانت می گيرد. در جوان ترھا، حتی

ھنگامی که خود اھل زبان باشند، باز وسيله کار چيزی است ناآشنا و عاريتی و بدقلق و سرکش؛ چه

رسد به آن که برای نوشتن از زبان ديگری جز زبان اصلی خود استفاده کند. نويسندة جوان ايرانی

معمولاَ زبان فارسی روز را نمی داند و با گوشه ھای آن ھيچ جور دم خوری ندارد. دست کم تا اواسط دھة

ششم( 51 تا 60 ) در دبيرستان ھا و دانشگاه ھا اين زبان بد و آموخته نمی شد، بعد از آنش را نم یدانم و

از جريان امروزی اطلاع زيادی ندارم. خب، چنين جوانی وقتی که نيروی آفرينش ادبی يا شعريش بيدار

شود ناگزير است زبانی را به کار گيرد که قدرت سواری دادن ندارد. نھايت کارش اين م یشود که نمودن

و ساختن را به جای کردن، گرديدن را به جای شدن، و باشيدن و ھستن را به جای بودن به کار ببرد و

در حقيقت اين پنج فعل را( به مثابه مشت نمونه خروار) از معانی اصلی خود خالی کند و زبان را

بلنگاند، يا با به ھم ريختن روابط عناصر قاموسی و دستوری زبان، آب تفاھم نويسنده با خواننده را

گل آلود کند تا خواننده کم مايگی وسيلتی نويسنده را درنيابد. اين مشکل طبعاَ در کار نويسندگانی که

فارسی زبان دوم آ نھا است مشھودتر است. در کار اينان حتی لھجه ھم ديده م یشود در يک قصة کوتاه

می آيد »: و در جايی ديگر ،« گدا آمد در خان ه نان برايش دادم »: ساعدی به چنين جمل های برمی خوريم

بی اين که کوچ کترين خرد های بر ساعدی بتوان گرفت در آثار او به عيان -!« دخلت را در می آورد

می بينيم که گف توگوھا به دليل کمبودھای زبانی ناگھان چنان افتی م یکند که کل اثر را به خطر می اندازد

برای نمونه نگاه کنيد به ھمان ترس و لرز که گفت وگوھا نه فقط محتوا را پيش نمی برد بلکه عملاَ در

کار آن اخلال م یکند. گناه ساعدی نيست که پيش از روشن کردن تفکيک زبان خود گرفتار آفرينش

جوشانش می شود. اگر شاه به راستی شيوة خلاقيت او را در زندان اوين نخشکانده بود فرصت بسياری

در پيش داشت که از اين بابت نگاه دوباره ای به آثار خود بياندازد .

از تمام اين پرحرفی دست و پا شکسته منظورم گفتن اين نکته بود تولد شاھکارھای ادبيات نوين ما

بسی پيش از دھه چھل تا پنجاه آغاز شده است و اگرچه امروز آثار از آن دست عرضه نم یشود گمان

می رود ھم چنان زنده و پويا باشد. اما به موضوع اصلی اين سوأل نمی توانم جوابی بدھم، چرا که فقط چند

برنامه شعری از توليدات ھنری اين روزگار ديد هام و مطلقاَ فرصتی برای مطالعة آثاری که اي نجا و آن جا

به چاپ م یرسد نداشت هام ھرچند که اگر اثر درخشانی جايی چاپ شود راه نفوذ و ارائة خودش را از در

بسته و پنجره کور ھم پيدا م یکند. در عوض به اجمال شنيد هام که توليدات ھنری و ادبی ما- که تا اواسط

دھة گذشته در جھت شناختن موقعيت ھا و شھادت به وھنی که بر انسان می رفت و زدودن اين وھن

توصيف م یشود. (؟)« آمريکايی » حرکت کرده است- امروزه بی ھيچ تعارف و اما و اگری غرب زده و

وگرنه م یبايست جايی «. سوء استفاده از ناآگاھ یھا نيست » ھدف چنين توصيفی بدون شک چيزی جز

يکی از مخاطبان آگاه اين احتجاج بی استدلال گريبان مدعی را بگيرد و بپرسد به کدام دری. البته

و ھر مادری .«! مواظب باشيد، اين مايه کشنده است » عند الاقتضا م یشود برچسبی روی شير زد

وصف کند. اما ھمة « اخی » می تواند برای ممانعت کودک از افراط در خوردن شکلات، آن را با کلمة

تبليغ لزوم بازگشت » مخاطبان يک جامعه را کودک پنداشتن خند هآور است. اگر منظورم اين معرفان

است، غرب زده و به خصوص آمريکايی عنوان کردن آثار دھه ھای گذشته بسيار حيرت انگيزتر از « ادبی

)« ما بايد سنت شعری محتشم کاشانی ھا را بار ديگر زنده کنيم » آن خواھد بود. که مثلاَ يک کلام بگويند

چنان که گفتند ھم). وگرنه من خود بارھا، و از آن جمله در مقدمة ھ مچون کوچه ای بی انتھا به اين

حقيقت اعتراف کرد هام که شعر ناب را نخستين بار از شاعران غربی آموخته ام. اسم اين غرب زدگی و

فلان و بھمان نيست. مگر اين که قرار باشد دور صنايع نساجی و نفت و استفاده از آسانسور و ماشين و

ھواپيما را ھم قلم بگيريم و از ابزار جنگ ھم به نيزه و شمشير بسنده کنيم و از پزشکی به ھمان

جوشاندة عناب و سپستان اکتفا کنيم که خوشا طب سنتی عبد لله خان حکيم! اين، جدا کردن جامعه از کل

بشريت است که از توليدات فرھنگی نيز ھ مچون توليدات صنعتی و دستاوردھای علمی داد و ستد م یکند

و ھم پا و ھم گام پيش می رود .

س. ببينيد، قصد من از عنوان کردن دھة چھل تا پنجاه اشاره به يک فراوانی آماری بود حتی شما ھم

در قسمت ميانی پاسخ خود، وقتی از نيما و صادق ھدايت می گذريد به داستان زيبای گيل همرد بزرگ

علوی م یرسيد و بعد به دھة چھل تا پنجاه که در آن عزاداران بيل، ترس و لرز و توپ را از ساعدی و

سنگر و قمقم هھای خالی بھرام صادقی و معصوم دوم و شازده احتجاب را از ھوشنگ گلشيری نام

می بريد. در اين سال ھا خود شما مجلة خوشه را منتشر می کرديد و نخستين ھفتة شعر در ايران با بيش

از صد شاعر مطرح به ھمت شما برگزار شده است. در آن سال ھا مجلة فردوسی، جھان نو، کتاب ماه،

کتاب ھفته، انديشه و ھنر، انتقاد کتاب، روزن، بررسی کتاب، راھنمای کتاب، جنگ اصفھان، سمندر،

لوح، از قصه تا شعر، آرش و سخن و … ھم محل برخورد انديشه بود و ھم وسيله ای بود که خواننده

پيوند بھتری با ادبيات داشته باشد. از طرف ديگر کانون نويسندگان ايران در ھمين دھه تشکيل م یشود

و ما با حوادث مھم ديگر، با آد مھای مھم ديگر که گويی يک جريان جدی ادبی را در حال شکل دادن

ھستند روبرو بوديم. اکثر شاعران و نويسندگان که امروز به نوعی مطرح ھستند تشخص شان در ھمين

دھه نمود پيدا کرده است .

شاملو. در پاسخ يادداشت بالا شاملو چيزی ننوشت. حرف ھايی زديم و پذيرفت عين نوشته به ھمين

صورت و به دنبال پاسخ او چاپ شود. ضمناَ در گفت و شنودی که پيش آمد جزو آثار قابل ذکر دھة چھل

نامی ھم از سنگر و قمقمه ھای خالی بھرام صادقی آورد که در نسخة تايپ شده پاسخ سوأل جا افتاده

است .

س. جنگ دوم جھانی و ضربه ھای ھولناک آن در پيکر جامعه بشريت، آثار ادبی بسياری آفريد و به

چھره ھای فراوانی در ادبيات جھان تشخص بخشيد. خيلی از نويسندگان ھم با توجه به تجربيات شخصی

خود از جنگ، نتوانستند خود را از تأثير آن دور نگه دارند. آيا شما که در ھفده سالگی به زندان متفقين

افتاده ايد شرايط زمانی و مکانی شاعر و نويسنده و به طور کلی ھنرمند را در تأثيرپذيری از جنگ مؤثر

می دانيد؟

شاملو. شرايط اجتماعی و طبقاتی اش را بله، مؤثر می دانم. اما نمی دانم چرا يکھو از جنگ دوم شروع

کرديد، در صورتی که جنگ اول ھم سر ديگر ھمين کرباس بود و به ناگزير در شاخ هھای گوناگون

آفرينش ھنری موضوع آثار فراوانی قرار گرفت بلکه به طور غير مستقيم ھم آثار بسياری به جا گذاشت

که مثلاَ به عنوان نمونه م یشود به ايجاد مکتب داداييسم در شعر و ادبيات فرانسه اشاره کرد. مثلاَ جنگ

اول در ھمسايگی خودمان ترکيه کوھی از ترانه در آثار فولکلوريک به جای نھاد که آن چه

موسيقی شناس و خوانندة بزرگ ملی ترک – روحی سو- از اين ترانه ھا ضبط و اجرا کرده برای پی بردن

به عظمت فاجعه ای است که بر توده ھای بی گناه خلق ترک گذشته نمونه ھای بسيار گويايی است .

» متفقين بودم، و اين با وضع يک « بازداشت سياسی » در مورد من قضيه به کلی فرق می کند. من در

فرق دارد. کشورمان ھم در سال ھای سياه جنگ دوم دچار لطمات جنگی و طيفی جنگ « زندانی جنگی

بود نه زير آوار مستقيم آن. با وجود ھمة اين ھا وضع اسفناک من در آن شرايط سخت قابل بررسی است؛

.« بيرون باغ » چرا که به تمام معنی پيازی شده بودم قاطی مرکبات. موجودی بودم به اصطلاح معروف

پسربچه ای را در نظر بگيريد که پانزده سال اول عمرش را در خانواد های نظامی، در خفقان سياسی و

سکون تربيتی و رکود فکری دوره رضاخانی طی کرده و آن وقت ناگھان در نھايت گيجی، بی ھيچ درک و

شناختی، در بحران ھای اجتماعی سياسی سا لھای 20 در ميان دريايی از علامت سوأل از خواب پريده و

با شوری شعله ور و بينشی در حد صفر مطلق، با تفنگ حسن موسايی که نه گلوله دارد و نه ماشه،

« دشمن دشمن ما دوست ما است » يالان چی پھلوان گروھی ابله تر از خود شده است که با شعار

ناآگاھانه – گرچه از سر صدق- می کوشند مثلاَ با ايجاد اشکال در امور پشت جبھه متفقين آب به آسياب

دار و دستة اوباش ھيتلر بريزند !

فريب بخورم و يا ھر ياو هيی را شعاری رھاي یبخش « کمتر » البته آن گرفتاری، از اين لحاظ که بعدھا

به حساب نياورم برای من درس آموزنده ای بود؛ که اين، خب، البته جواب سوأل شما نيست. من در آن

زمينه تجربه ای ندارم که ارائه کنم. اما روشن است که ھر نويسنده يا شاعری جنگ را با معيارھا و

برداشت ھای خودش ترجمه می کند، و ھمين است که مثلاَ می بينيم يک جا با حماسه پھلو می زند يک جا با

فاجعه، و يک جای ديگر محکی از آب درآيد برای سنجش شير مردی ھا يا بی غيرتی ھا. برای نمونه اشاره

می کنم به اثر مشھور ھمينگوی- ناقوس عزای که را می زند- که راست از مرکز اين طيف می گذرد .

س.ھنگامی که تغيير و تحول مھمی در جامعه اتفاق می افتد يا در شرف اتفاق افتادن است برای ھمة

افراد و بخصوص آن ھايی که نقش جد یتر و حساس تری در آن جامعه دارند اين وظيفه مطرح می شود که

به درک وسي عتر و عميق تری از مضمون و محتوای فعاليت ھای خود برسند. سوألم اين است که آيا

ضرورت ايجاد يک خط مشخص در ادبيات احساس نمی شود؟ – توضيح بيشتر م یدھم. ببينيد، ما امروز با

ادبيات آمريکای لاتين روبه روييم. وقتی نگاه م یکنيم می بينيم که انگار ھمه از دنيايی آمده اند که به نوعی

جن زده اما کاملاَ عينی است. از مقوله ھای مختلف حرف می زنند اما غنای زبانی مشترکی دارند که طعم

متعارف اروپا و ديگر کشورھا را ندارد. اما در کشور ما ھنوز چنين اتفاقی نيفتاده است. کار ما حداکثر

شبيه آثار اروپاي یھا و آمريکاي یھا است در حالی که آسيا و آمريکای لاتين به مثابه کشورھای جھان

سومی بايد بيش از اين ھا وجوه مشترک داشته باشند. علتش چيست که آمريکای لاتين بيخ ريش ممالک

متحد آمريکا ادبياتی ديگرگونه توليد می کند ولی ما ھنوز که ھنوز است م یکوشيم ھمينگو یوار بنويسيم

نه مارکزوار. واقعاَ علتش چيست؟ زبان متفاوت؟ جغرافيای سياسی متفاوت؟ آب و ھوای متفاوت؟

شاملو. کشورھای آمريکای لاتين، به جز برزيل که زبانش پرتغالی است، مشترکاَ به اسپانيايی

می گويند و م ینويسند. ( از زبا نھای ديگر، مثل کچوآ و آيمارا م یگذريم) پس کاملاَ طبيعی است که

توليدات ادبی و شعر یشان به صورت جريانی حاد در ي کديگر اثر خلاقه بگذارد برای يک شيليايی يا

کوبايی مواجھه با آثار مارکز به قدر ما حيرت انگيز نيست، چرا که مارکز ادامه يا قلة يک سربالايی

و « تصادف می کنيم » طولانی است که از فراسوھای قرون آغاز شده است. ولی ما، ناگھان با آثار مارکز

طبعاَ به شگفت می آييم؛ چنان که انگار يکھو زير چشم ھای ناباورمان غولی عجيب از اعماق ظلمت بيرون

جھيده است. بی گمان اين شگفت زدگی ناشی از آن است که غول را ابتدا به ساکن و ب هطور نامنتظر کشف

کرده ايم و از محيط زندگی و توليد و شرايط نشو و نمايش يک سره بی خبريم. اما حقيقت اين است که

دينوسور ھم از نطفه ای به وجود م یآيد و ابعاد عظيمش در شرايط مساعد برمی بالد. ما از ادبيات معاصر

دنيای لاتين چيز زيادی نديد هايم و از سوابق آن آگاھی چندانی نداريم. شعر اکتاويوپاز برای مان غريبی

می کند، چون که شعر روبن داريو و نيکلاس گويلن ھا را نخوانده ايم. البته بسيار محتمل است که

اکتاويوپاز به نسبت اسلافش ناگھان جھشی عظيم کرده باشد، چنان که مثلاَ نيما در قياس با بھار؛ اما

نبايد فراموش کرد که به ھر حال جھش فقط در طريق تکامل صورت م یبندد. ھيچ خيزابی سر خود و از

نقطة صفر آغاز نمی شود. اول نسيمکی برمی خيزد و موجکی بر دريا به حرکت درمی آيد، و ھر موج

بلندتری را به حرکت درمی آورد. جوشش امواج است که در نھايت به برخاستن خيزاب ھا می انجامد و در

آن ھنگام است که پرواز کوھوار هھای آب ناگزير م یشود. پروازی پس از، پرواز ديگر. اين ادبيات از

فرھنگی بسيار عميق نشأت گرفته است که ريشه ھايش در دوردست تاريخ از اسطوره ھای پيچيده و

بسيار زيبای اقوام مايا و تولتک و آزتک سيراب م یشود. طبيعی است اگر اين فرھنگ طعم و رنگی

ديگر داشته باشد برای فرھنگ اروپا و آمريکا، سوای فرھنگ ايران يا چين يا ژاپن، چطور متوقعيد آسيا

وجوه مشترک ادبی يا فرھنگی داشته ، « به عنوان کشورھای جھان سوم » و آمريکای لاتين، آن ھم

يک ترم اقتصادی سياسی موقت است؛ فرھنگ و ھنر ھند و مصر و گوات همالا را « جھان سوم » ؟ باشند

يک کاسه کرد؟ ھر کدام از اين فرھنگ ھا صندوق دربستة بی « جھان سوم » چگونه م یتوان زير شولای

کليدی است که به ھيچ وردی باز نمی شود و به ھر اندازه که ميان شان تعاطی و بده بستان صورت بگيرد

محال است آب و دانه شان حليم واحدی بسازد. برای مثال موسيقی بومی ھمين منطقه خودمان را در نظر

بگيريم که يک مشت دستگاه ھای جداجدای کاملاَ بسته است. می توان در چند ساعت ھمه آن ھا را نواخت

و به پايان برد. ماھوری ھم که شما بنوازيد از اول تا آخر ھمان ماھوری است که من م ینوازم يا در سال

1324 مرحوم شھنازی نواخته با تار، يا ده سال بعد از آن صبای خدابيامرز نواخته با ويولن. ھمه يکی

است: پيش درآمدی و قول و غزلی و چھارمضرابی و تصنيفی و رنگی؛ جز اين که آقای عبادی خوش تر

می زند و به تکنيک نوازندگی روان تری دست پيدا کرده يا آقای شجريان دل انگيزتر و جمع و جورتر از

ديگران می خواند. اما خواندن او فقط برای شما و من دل انگيز است؛ اگر ھمين کنسرت ھای موفقش را در

پاراگوئه يا ژاپن اجرا کند بعيد می دانم با سر و دست شکسته برنگردد. اين موسيقی از محالات است که

بتواند زير تأثير موسيقی ھندی يا چينی قرار بگيرد يا بتواند مثل موسيقی اروپا به خلق آثاری با آن ھمه

وجوه گونه گون توفيق يابد. آثار آقای اميروف آذربايجانی را بينداز جلو بچه ھا؛ که شور، ھمان در

زمزمة س هتار خوش تر. امکان ندارد بتوان مثلاَ در دستگاه شور سنفونی يا اپرايی تصنيف کرد. ھم چنان

که محال است موسيقی دان آلمانی به نحوی تحت تأثير موسيقی ما قرار گيرد. صندوق چة دربستة

بی کليدی که گفتم اين است. موسيقی ما ھمه حرف ھايش را گفته و در رديف ھای خود به سنگ واره مبدل

شده است .

گذشته از اي نھا اصولاَ ھر محيطی ھر ادبياتی را نمی پذيرد. تو بيا بندر چ مخاله را بگذار جای

بی بی عمه جان را بگذار جای رمديوس خوشگله، سرھنگ سھراب خان ،« صد سال تنھايی » ماکوندوی

را جای سرھنگ آئوره ليانو، مشتی کاس آقای دعانويس را جای ملکوئيادس کولی، و ببين چه آش

شله قلم کاری از آب درم یآيد. در آن محيط صد سال تنھايی جا می افتد. در اين محيط عزاداران بيل، که

گفتم: از اين لحاظ و در اين اثر، ساعدی پيش قدم مارکز است .

پرسيديد. بدون اين که بپرسم منظورتان از اين « ضرورت ايجاد يک خط مشخص در ادبيات » و اما از

خط مشخص چيست عرض می کنم که ادبيات را کارگران ادبی منفرد توليد می کنند. يعنی ھرگز نمی توان

کرد. اين کار به صادر کردن بخ شنامة حزبی م یماند و تنھا « ايجاد » برای ادبيات « خط مشخص » يک

از کسانی نظير استالين و ژدانف ساخته است. ضرورت اجتماعی چيزی است مثل ناگزير بودن تولد

کودکی که مادرش پا به نه ماھگی گذاشته. ھر چيزی که به نقطة ضرورت رسيد تولدش امری حتمی

است. به دخالت ديگران نيازی نيست. دخالت ديگران نه تسريعش م یکند نه مانع پيدايشش می شود .

س. من ابتدا برمی گردم به قسمت ابتدا و ميانی پاسخی که داديد… نمی دانم شما فرصت آشنايی با آثار

آقای سلمان رشدی ھندی الاصل ساکن انگليس را پيدا کرد هايد يا خير. از اين نويسنده تاکنون دو رمان به

نام ھای بچه ھای نيمه شب و شرم در ايران چاپ شده است. 1 رمان بچه ھای نيمه شب تاکنون به بيش از

سی زبان ترجمه شده و جوايزی ھم دريافت کرده است. برخی منتقدان سبک سلمان رشدی را متأثر از

شيوة کار مارکز می دانند. شيوه ای که واقعيت را ھمراه با تمثيل و استعاره به بيانی شاعرانه م یکشد و

دگرگونی ھای بزرگ اجتماعی و تاريخی را آميخته با افسانه و طنز و خيا لپردازی آزادانه و بعضاَ غير

منطقی توصيف م یکند. ببينيد واقعيتی که سلمان رشدی در بچ هھای نيمه شب بيان م یکند بسيار روشن و

لمس شدنی تر از آنی است که ما از ورای شاخ و برگ نخيل مارکز می بينيم يا حدس می زنيم. به نظر من

به خاطر اين است که ھند به ما نزديک تر است تا آمريکای لاتين. مثلاَ وقتی سلمان رشدی از عيادت يک

پزشک جوان از يک دخترک جوان که احياناَ دختر يک مھاراجه است حرف م یزند، مسئلة حجاب

دخترک، آن پشت پرده رفتن و آن از سوراخ پارچه معاينه کردن بدن دختر برای ھمة ما آشناست.

تقسيم بندی آسيايی و آمريکای لاتينی و اروپايی بر اين اساس عنوان شد. مسئلة بعد، موج ھا و

جريان ھای ادبی است که در نزد مل تھا جابجا م یشود. آقای سلمان رشدی توانست با غنای زبانش مادة

خام افسانه و اسطوره و حوادث روز ھند را با نوع مارکز درھم آميزد و زبان جديدی برای رما ننويسی

ھند بيافريند که بيشتر ھندی است تا آمريکای لاتينی. پيدا کردن وجه مشترک در زبان که من اشاره کردم

از اين مقوله است .

شاملو. البته پاره يی چيزھا ھست که برای اھل منطقه آشناتر است. اما سخن بر سر به قول خودتان

موج ھا و جريان ھا است. جريان ادبيات جديد مارکز يا مثلاَ آقای سلمان رشدی( که من ھنوز کارھايش را

نرسيده ام بخوانم) البته دير به منطقة ما رسيد و شايد ظاھراَ بشود گفت که ھنوز تأثير خاص خودش را

نگذاشته يا به جريانی که ساعدی با عزاداران بيل آغاز کرد شدت نبخشيده. اما اين قضاوت درست

به سبب جريانات موجود « چرا شاعران خاموشند »، نيست. مثل قضاوت کسانی است که می گويند

است. من خود « حکم غيابی » عرضه نمی شود و حکمی که صادر می کنيم درواقع يک « آثاری » اجتماعی

آثار چاپ نشده يی از نويسندگان خودمان را خواند هام که به جرأت تمام م یتوانم بگويم وقتی منتشر شود

ادبيات غرب را منفجر خواھد کرد .

س. خوب حالا به قسمت پايانی ھمان پاسخ قبلی برمی گرديم. شما اشاره کرديد به ادبيات دورة استالين

ادبيات را کارگران ادبی منفرد توليد م یکنند… و ھر چيزی که به نقطة …»: و نقش ژدانف. گفتيد

ضرورت رسيد تولدش امری حتمی است. به دخالت ديگران نيازی نيست و دخالت ديگران نه سريعش

.» می کند نه مانع پيدايشش می شود

« سوأل اين است: با توجه به فرايند ادبيات شوروی و دوره رکود آن در دھ هھای بعد از استالين

را چگونه می بينيد؟ ھم چنين در مورد سوأل يک متوجه نشدم اشاره تان به خشکاندن « دخالت ديگران

خلاقيت ھنری آقای ساعدی در رژيم شاه از چه مقوله ای بوده است .

شاملو. من م یگويم خلق اثر يک موضوع است، عرضة آن يک موضوع ديگر. دخالت ديگران مانع

خلق اثر نمی شود. مرشد و مارگريتا آقای بولگاکف که اولين بار با حذف 25 صفحه از متن آن به سال

1965 منتشر شد، 25 سال قبل از آن نوشته شده بود. دخالت آقای استالين اين قدر بود که جلو نشرش

ديوار بکشد نه جلو آفرينشش. فکر می کنيد در يک دوره لا کتاب جامعه ھيچ کس کتاب نمی نويسد؟

در مورد ساعدی بايد بگويم آ نچه از او زندان شاه را ترک گفت جنازة نيم جانی بيشتر نبود. آن مرد با

آن خلاقيت جوشانش پس از شکنج هھای جسمی و بيشتر روحی زندان اوين ديگر مطلقاَ زندگی نکرد،

آھسته آھسته در خود تپيد و تپيد تا مرد. ما در لندن با ھم زندگی م یکرديم و من و ھمسرم شھود عينی

دخالت ساواک در موضوع خلاقيت » اين مرگ دردناک بوديم. البته اسم اين کار را نمی توانيم بگذاريم

ساعدی برای ادامة کارش نياز به روحيات خود داشت و اين روحيات را از او گرفتند. درختی .« ساعدی

دارد م یبالد و شما م یآييد و آن را اره م یکنيد. شما با اين کار در نيروی بالندگی او دست نبرده ايد بلکه

اگر اين قتل عمد انجام نمی شد ھيچ چيز نم یتوانست جلو باليدن آن را .« او را کشت هايد » خيلی ساده

من شاھد .« نابود کرد » بگيرد. وقتی نابود شد البته ديگر نمی بالد، و شاه ساعدی را خيلی ساده

کوشش ھای او بودم. مسائل را درک می کرد و می کوشيد عکس العمل نشان بدھد، اما ديگر نمی توانست.

او را اره کرده بودند .

س. آيا شما شعر و ادبيات امروز خودمان را با شعر و ادبيات ديگر نقاط جھان ھ مسطح م یدانيد؟ اگر

،« رسانه ھای جھانی » جواب مثبت است لطفاَ بفرماييد صرف نظر از بعد مکانی، يعنی مسافت زياد با

چه چيز باعث شده است شعر و ادبيات ما، مثلاَ در مقايسه با آمريکای لاتين، در سراسر دنيا غريب و

ناشناخته باقی مانده باشد؟ آيا زبان را عامل اصلی تصور نم یکنيد؟ چاره چيست؟ مثلاَ آيا م یشود با

ترجمه آثار توسط شاعران و مترجمين خوبی مثل خود شما اين مھم را حل کرد؟ يعنی می شود به طريقی

به قلب جھان زد و احياناَ کنار نرودا، آلن گينزبرگ، دنيس لورتا يا آن سکستن قرار گرفت؟

شاملو. ما م یتوانيم شعر و ادبيا تمان را گرد نافراخته تر از آن که تصور م یکنيد به ميدان ببريم. اين

را از زبان کسی می شنويد که دست کم در دو فستيوال خاورميانه يی و جھانی شعر حضور فعال داشته

نبايد جست. شايد « نامرغوبی جنس » است. اگر آثار ما در سطح جھان عرضه نشده علتش را مطلق اَ در

ادبيات مان به قدر کافی دلسوزانه به دنيا عرضه نشده باشد. اما لنگی نفوذ شعرمان معلول عامل ديگری

است. شعر ما ذاتاَ چنان است که در بافت زبان عرضه م یشود. نزد ما کمتر شعر موفقی می توان يافت که

فقط بر سطح زبان لغزيده آن را کاملا به خدمت خود نگرفته باشد. چنين اشعاری معمولاَ به ندرت ممکن

است در جامة زبان ھای ديگر جا افتد، و فقط به طرزی گزارش گرانه به زبان ديگران انتقال م یيابد.

درواقع حال مسابقة فوتبالی را پيدا م یکند که از راديو گزارش شود يا فيلمی که کسی برای ديگری

تعريف کند. گاھی شعر از دخالت شاعر در دستور زبان فعليت می يابد:

ما بی چرا زندگانيم

آنان به چرا مرگ خود آگاھانند .

حالا اگر مثلاَ زبان آلمانی يا انگليسی به چنين دخالتی راه ندھد و بافت زبانی اين سطور در ترجمه از

ميان برود حاصل کار چه خواھد شد؟: –

ما بی دليل زنده ايم

آن ھا می دانند چرا مرده اند !

در باب اشکالات ترجمة شعر ما به زبا نھای ديگر در پيش گفتاری بر کتاب ھايکو نکاتی را عنوان

کرده ام و مکرر نم یکنم. البته مترجمان اگر خودشان شاعر ھم باشند می توانند مشکل را حل کنند، منتھا

تا حدودی و فقط در مورد پاره يی شعرھا. اما راستی راستی فايده اين کار چيست؟

خودنمايی که نمی خواھيم بکنيم؛ حالا گيرم ھمسايه ھم دانست که گلدان روی ميز من يا شما چقدر زيبا

است !

س. من تصور می کنم ھر شاعر و ھنرمندی دوست دارد مخاطبانش محدود نباشد و اين خودنمايی

نيست. شما گفتيد، در دو فستيوال خاورميان های و جھانی حضوری فعال داشت هايد. اين باعث مباھات

است. آيا فکر نمی کنيد يکی از دستاوردھای شرکت شما در چنين فستيوال ھايی نشان دادن زيبايی ھمان

گلدان بوده است؟ و ديگر اين که چگونه ممکن است آگاھی ھمسايه از گلدان زيبای شما ب یتأثير باشد. ما

در طول تاريخ با چنين تأثيرھايی در زمينه ھای متفاوت روبرو شده ايم .

شاملو. زياد سخت نگيريد. ما غم شعر و ادبيات خودمان را داريم. درواقع غ مخانة خودمان را. البته

مشاھدة گلدان زيبای ھمسايه چيزھايی به ما خواھد آموخت و ميز ما را زيباتر خواھد کرد؛ اما اين که

ھمسايه نتواند زيبايی گلدان ما را ببيند بايد مشکل او باشد نه مشکل ما. در آن فستيوال ھای دوگانه ھم

من برای نشا ندادن زيبايی گلدا نمان تلاشی نکردم، بلکه فقط گلدان را گذاشتم وسط، و جماعت از رو

رفتند. کسانی چون البياتی( مصری) و آدونيس( لبنانی) و يک شاعر سرشناس روسی آن جا بودند.

آدونيس ( در پرينستون) و سال بعد آن شاعر روس( در تکزاس؟) صاف و پوست کنده گفتند بعد از

شاملو شعر نمی خوانيم و به ارائة ترجمه شعر خود بسنده کردند. من فقط پريا را به فارسی خوانده بودم

و گفته بود « تعريف کرده بود » که قبلاَ موضوع آن را دکتر کريمی حکاک برای حاضران در چند سطر

ترجمة شعر را نمی دھيم و خودتان می توانيد آن را در آھنگ شعر پيگيری کنيد. به ما چه که ترجمة

آثارمان چه تأثيری در کار آن ھا خواھد گذاشت؟ مگر ما برای اين ھدف کار می کنيم؟

س. از ترجمة شعرھای خودتان چه خبر؟

شاملو. از شعرھای من تا آن جا که اطلاع دارم ب هطور پراکنده به اسپانيايی، روسی، ارمنی، انگليسی،

فرانسوی، آلمانی، ھلندی، رومانيايی و ترکی ترجمه شده. ابراھيم در آتش در ژاپن زير چاپ است. ده

سال پيش منتخبی به زبان صربی( زاگربی) چاپ شد. پارسال قرار بود مجموع هيی از پنجاه شعر منتخب

در آمريکا درآيد اما چون به مترجم که مقدمة مفصلی بر آن نوشته است نکاتی را ياد آوری کردم چاپش

به تعويق افتاد، ضمناَ اين شعرھا در يک درس پنج واحدی در دانشگاه سال تليک سيتی تدريس م یشود.

امسال وابستة فرھنگی آلمان پيش من آمد برای اجازة انتشار مجموعة منتخبی از من به آلمانی.

قصدشان اين است که به کمک يک مترجم ايرانی و يک شاعر آلمانی به سرماية دولت آلمان برگردان

پدر مادرداری از اين اشعار بيرون بدھند. دولت آلمان، ھم مخارج ترجمه را می پردازد ھم پس از چاپ

کتاب که توسط ناشر عمده يی صورت می گيرد سه ھزار نسخة آن را برای کتاب خانه ھای عمومی خود

خريداری می کند. بايد خواب نما شده باشند .

س. از تعھد اجتماعی و تعھد ھنری سخن به خروار گفت هاند. من م یخواھم بپرسم که به عقيدة شما

کدام يک از اين دو در اولويت قرار دارد؟

بالطبع از کسی سخن « ھنرمند متعھد » شاملو. اين دو، سطوح يک سکه است: آخر وقتی م یگوييم

می گوييم که ابتدا بايد ھنرمنديش به ثبوت رسيده باشد. کسان بسياری کوشيده اند يا می کوشند ھنری را

وسيلة انجام تعھد اجتماعی خود کنند اما از آ نجا که ماية ھنری کافی ندارند آثارشان عل یرغم ھمة حسن

نيتی که در کار می کنند فروغی نمی دھد. يک بازی نويس را در نظر بگيريد که م یکوشد رسالتی اجتماعی

را در لباس تئاتر عرضه کند اما آثارش سست و فاقد انسجام و گيرايی است. بر آثار چنين کسی چه

فايده يی مترتب خواھد بود؟ که به قول سعدی :

ببری

گر تو قرآن بدين نمط خوانی

ببری رونق مسلمانی!

س. تا جايی که من م یدانم شما حدود 62 سال تان است. ممکن است بپرسم چند سال از عمرتان را در

خارج کشور به سر برده ايد؟ سوأل ديگرم اين است : در چند سالة اخير جمعی از شاعران و نويسندگان

ما به خارج کشور کوچيده اند. شما چه احساسی داشته ايد که مانده ايد؟

شاملو. در مجموع شايد سه سالی را در خارج کشور بود هام اما آن سال ھا را جزو عمرم به حساب

نمی آورم. می دانيد؟ راستش بار غربت سنگين تر از توان و تحمل من است. ھمة ريش هھای من که جز به

ضرب تبر نمی توانم از آن جدا بشوم، و خود نگفته پيدا است که پس از قطع ريشه به بار و بر چه اميدی

باقی خواھد ماند. شکفتن در اين باغ چه ميسر است و ققنوس تنھا در اين اجاق جوجه م یآورد. وطن من

اين جا است. به جھان نگاه م یکنم اما فقط از روی اين تخت پوست. ديگران خود بھتر م یدانند که چرا

جلای وطن کرده اند. من اينجايی ھستم. چراغم در اين خانه م یسوزد، آبم در اين کوزه اياز می خورد و

نانم در اين سفره است. اين جا به من با زبان خودم سلام می کنند و من ناگزير نيستم در جواب شان بُن ژور

و گودمُرنينگ بگويم .

1 – بچه ھای نيمه شب، سلمان رشدی، ترجمة مھدی سحابی، نشر تندر، تھران، 1363 و شرم، سلمان

. رشدی، ترجمة مھدی سحابی، نشر تندر، تھران، 1364

از: مجله ی آدينه

ويژه نامه ی گفت وگو

شھريور 1372

 

 

 

 

   دو مصاحبه کوتاه با احمد شاملو       

فریادرسی نیست

می‏خواهم گفت‏وگو را با پرسش ‏از حال‏ و روزتان شروع ‏كنم.
    من ‏درست‏ بیست‏ و پنج ‏سال ‏است‏ كه ‏به‏ بدترین ‏شكلی‏ مریضم. گرفتاری‏ام ‏آرتروز وحشت‏ناكی ‏است كه ‏با تنگی مهره‏های فوقانی‏ گردن دست‏ به ‏هم ‏داده داستان با هم ‏ساختن عسل و خربزه ‏را در مورد من تجدید كرده ‏است. تاكنون سه‏ بار جراحی ‏شده‏ام، البته ‏در حال ‏حاضر خطر حادی تهدیدم ‏نمی‏كند اما موضوع ‏این ‏است‏ كه ‏مطلقا تحركی ‏ندارم و هر چه ‏بی‏تحركی بیش‏تر ادامه ‏پیدا كند وضع وخیم‏تری خواهم ‏داشت. ضمنا آدمی‌‏به ‏سن ‏و سال ‏من ناچار باید به ‏این ‏هم ‏فكر كند كه ‏دیگر فرصت‏ چندانی ‏در پیش ندارد. این ‏است‏ كه ‏من ‏در همین ‏شرایط ناجور هم ناگزیر به‏طور متوسط روزی ده‏ ساعت ‏كار می‏كنم كه ‏خسته‏گی‏اش ‏به ‏آن‏ عدم ‏تحرك ‏اضافه ‏می‏شود… خب، این ‏میان ‏مسائل و موضوعات‏ دیگری ‏هم هست كه ‏صورت ‏قوزبالای‏قوز پیداكرده. عمل‏كردهای بچه‏گانه‏ئی كه‏ هر قدر هم ‏آدم سعی‏ كند به ‏روی ‏خودش نیاورد باز نمی‏تواند در وضع‏ عصبی‏اش ‏بی‏تاثیر بماند و چون‏ فریادرسی‏ نیست‏ و هیچ‏كس‏ حاضر نمی‏شود ذره‏ئی‏ به ‏سخافت‏ امر فكر كند آن ‏هم ‏بار دیگری‏ به ‏بارهای‏تان، به ‏كم‏حوصله‏گی‏تان و به‏ بیماری‏تان، اضافه‏ می‏كند. سیزده‏سال‏ تمام جلو چاپ‏ و تجدیدچاپ‏ تمام ‏كارهای‏ شما را می‏گیرند و بعد ناگهان خبردار می‏شوید كه ‏تجدیدچاپ ‏آثارتان »منع‏قانونی« ندارد! و آن‏وقت‏ كتاب‏های‏تان، درست مثل‏ شرابی‏ كه ‏یكهو تو خمره ‏تبدیل ‏به ‏سركه ‏شده ‏از حرام‏ به ‏حلال ‏تغییر موضع شرعی داده ‏باشد، روانه بازار كتاب ‏می‏شود بدون ‏این‏كه ‏به ‏بخشی ‏از آن یا به ‏جمله‏ئی ‏از آن یا به ‏كلمه‏ئی ‏از آن‏ یا به ‏حرفی‏ از آن ایرادی ‏گرفته ‏باشند. شما درمی‏مانید كه ‏قضیه ‏چیست؟ آخر، چیزی ‏كه ‏سیزده‏سال‏ تمام ‏ممنوع ‏بود چه طور به‏یك‏باره ‏آزاد شد؟ مسئولیت‏ حبس‏ و بند آن‏ سیزده‏سالش‏ به ‏گردن ‏كیست؟ همین‏جوری‏ یكی‏ از من خوش‏اش ‏نمی‏آمده دستور فرموده ‏كتاب‏هایم ‏چاپ ‏نشود، و حالاهم ‏یكی ‏دلش‏ به ‏حال ‏من ‏سوخته ‏دستور داده ‏چاپ‏ بشود؟ همین؟ آقائی ‏با من‏ قهر بوده ‏و حالاآشتی‏ كرده؟… این‏ چیزها آدم ‏صددرصد سالم ‏را بیمار می‏كند، تا با بیماری‏ كه ‏به ‏یك‏ ساعت‏ بعد خود اطمینانی ‏ندارد چه ‏كند.
   
   
    با این وصف‏ الان‏ چه ‏كاری‏ در دست‏ دارید؟
    با همسرم‏ روی كتاب ‏كوچه ‏كار می‏كنم. برگردان »دن‏ آرام« شولوخوف‏ به ‏صفحات‏ آخر رسیده‏ كه البته‏ پس‏ از پایان‏اش ‏باید به ‏بازخوانی و تجدیدنظر در آن ‏بپردازم ‏كه ‏مرحله ‏سنگین‏تر و وقت‏گیرتری ‏است. مقداری ‏هم‏ كارهای‏ پراكنده ‏هست‏ كه‏ برای ‏انجام‏شان‏ برنامه‏ریزی‏ نمی‏شود كرد.
   
   
    »كتاب‏كوچه« را گاهی ‏گفته‏اند هفتاد و چند جلد است، گاهی‏ گفته‏اند از صد جلد هم ‏تجاوز می‏كند. واقعا حجم‏ این ‏اثر چه‏قدر است؟
    نمی‏شود پیش‏بینی‏كرد. الفبای ‏فارسی سی ‏و سه ‏حرف ‏است و »كتاب ‏كوچه« مثل ‏هر اثر مشابهی ‏بر اساس حروف‏ الفبا تنظیم ‏شده اما بعض‏ حروف‏ آن بسیار حجیم‏تر از بعض‏ دیگر است. پاره‏ئی ‏از حروفش ـ مثلاحرف »ب« ـ بیش ‏از دو هزار صفحه ‏است و پاره‏ئی ‏دیگر ـ مثلاحرف »ث«ـ كمتر از یك‏ صفحه. ناشر بر حسب‏ محاسباتی ‏كه ‏كرده كل‏ كار را در »دفتر«های 320 صفحه‏ئی تنظیم ‏می‌كند. گمان‏ نمی‏كنم به‏هیچ‏صورتی ‏بشود تعداد این ‏دفترها را پیش‏گوئی‏ كرد، حتا به‏طور سرانگشتی.
   
   
    باتوجه ‏به ‏وضعیت‏ نامساعد جسمی‏تان چرا برای ‏پیشبرد كار آن‏ از دیگران‏ كمك‏ نمی‏گیرید؟
    این ‏كار ممكن ‏نیست‏ مگر این‏كه برای ‏آن سازمانی ‏تاسیس ‏شود. در سال 60 با توجه ‏به ‏توفیق ‏اثر و اقبال ‏عمومی‌مقدمات‏ تاسیس‏ چنین ‏مركزی را آماده ‏كردیم ‏كه ‏ناگهان ‏از دفتر ششم‏ جلو پخش‏اش‏ را گرفتند و بناچار از ادامه ‏كار درماندیم و سیزده‏سال ‏تمام امر انتشار دفترها و حتا تجدیدچاپ دفاتر پنج‏گانه ‏آن متوقف‏ ماند و البته ‏امروز دیگر مطلقا فكرش‏ را هم ‏كنار گذاشته‏ایم. وقتی‏در مملكت‏ برای‏حمایت ‏از شما قانونی و برای فعالیت فرهنگی‏تان امنیتی وجود ندارد ناچارید قبول‏ كنید كه “سر بی‏درد خود را دستمال‏ نبستن” درخشان‏ترین رهنمودی ‏است كه‏ از تجربه‏ تاریخی مردم ‏آب‏ خورده و باید آن را آویزه گوش‏كرد… در هر حال من و همسرم اصل‏ كار را به‏ یاری ‏هم پیش‏ می‏بریم و گفتن‏ ندارد كه ‏در هر صورت روزی ‏این حاصل‏ بیش‏ از پنجاه ‏سال ‏كار منتشر خواهد شد و هرجور كه ‏حساب‏ كنید آن‏كه ‏مورد تف ‏و لعنت‏ قرار بگیرد جهل و بی‏فرهنگی و خودبینی خواهد بود نه ‏ما.ـ واقعا دیگر كار از این‏ حرف‏ها گذشته ‏است ‏كه ‏غم‏انگیز باشد یا دردانگیز. كار به ‏ریش‏خند همه ‏اصول‏ كشیده. كارگر فرهنگی ‏این ‏مملكت پس ‏از این‏كه ‏سلامت ‏و عمرش‏ را فدای یك‏ كار تحقیقی كرد، دست‏آخر یك‏چیزی‏ هم‏ بدهكار است و باید برای ‏نشر آن ‏با »مسئولان ‏فرهنگی‏ كشور« وارد جنگ بشود!
   
   
    گفتید با همسرتان كار می‏كنید…
    درست ‏است. از اواسط حرف “الف” تمام ‏امور فنی ‏كار با اوست‏ و به ‏این‏ ترتیب دست ‏من‏ باز مانده‏ كه ‏فقط به ‏كارهای ‏تالیفی‏ و تحریری‏ كتاب‏ بپردازم كه ‏از نظر وقت ‏دوسوم‏ صرفه‏جوئی ‏می‏شود بدون این‏كه ‏بخش‏آسان‏تر یا كم‏مسئولیت‏تر آن‏ باشد. در حقیقت ‏تمام ‏امور تنظیم ‏و تدوین ‏كتاب ‏با اوست و بدین‏جهت ‏از این ‏پس ‏حقا نام ‏او نیز بر كتاب ‏قید خواهد شد.
   
   
    اخیرا چندین ‏نوار كاست ‏از شما دیده‏ایم. آیا باز هم ‏از این ‏نوارها در دست‏ تهیه ‏دارید؟
    بله. تعدادی‏ قصه‏های ‏فولكلوریك برای‏ كودكان‏ سنین‏ مختلف‏ ضبط كرده‏ایم، تعدادی نوار از شاعران‏ معاصر جهان و جزاین‏ها…
   
   
    در این ‏نوارها از موسیقی ‏هم ‏استفاده‏ می‏شود؟ و آیا خودتان ‏هم در انتخاب‏ موسیقی آن‏ها دخالت دارید؟ این‏ سوآل ‏را از آن‏ نظر پیش‏می‏كشم‏ كه ‏شما با موسیقی‏ ایرانی و حداقل با نوعی ‏از آن مشكلاتی دارید كه ‏قطعا بسیاری‏ از شنونده‏گان ‏این ‏نوارها علاقه‏مندند بدانند با آن‏ چگونه‏ كنار آمده‏اید.
    راه‏ حل ‏قضیه ‏این ‏بود كه‏ من ‏در این‏ مورد به ‏مقدار زیادی ‏از توقعات ‏خودم‏ كم‏ كنم؛ كه ‏كردم. به ‏نظر من‏ اگر قرار باشد در نوار شعر از موسیقی ‏هم ‏استفاده ‏شود به‏طور قطع‏ باید آن ‏موسیقی ‏بتواند در القای فضای‏ شعرها كارساز باشد ولی‏ در حال‏ حاضر این ‏كار به ‏دلایل ‏متعدد برای‏ ما عملی ‏نیست، كه ‏خواهم ‏گفت چرا. اصولااگر نظر قطعی‏ مرا بخواهید نوار شعر نیازی به ‏همراهی ‏موسیقی ‏ندارد (مگر اینكه ‏در آن از موسیقی ‏فقط به‏مثابه ‏یك‏ عامل‏ تزئینی ‏استفاده ‏شده ‏باشد، كه‏ قبول ‏این ‏نظر نیازمند بحث ‏است.) ولی ‏اعمال ‏این ‏نظر به ‏احتمال‏ بسیار زیاد تحمیل‏ سلیقه ‏شخصی‏ به ‏سلیقه ‏عمومی‏ست، به ‏هر اندازه ‏هم كه‏ این‏ سلیقه ‏فردی و شخصی درست ‏و منطقی‏ باشد. در این‏گونه ‏موارد شما ناگزیرید ابتدا سلیقه عمومی‌را مورد نظر قرار بدهید، چون ‏خواه ‏و ناخواه ‏زمینه ‏اصلی‏ كار به ‏مساله ‏سرمایه‏گذاری ‏و بازار و قضایائی ‏از این‏ دست برخورد می‏كند. در این‏ صورت‏ جز این ‏چاره‏ئی ‏نیست كه‏ یا به‏كلی گرد این‏ كار نگردید و یك‏ قلم ‏دورش‏ خط بكشید یا تا حدود بسیار زیادی‏ از توقعات ‏خود بكاهید. این‏ یك‏ فعالیت فرهنگی‏ست‏ كه ‏باید بازار ضامن‏ موفقیت‏اش‏ باشد و خود این‏ یعنی ‏تناقض. باید حساب ‏كنید ببینید كدام ‏بهتر است‏ فدای ‏آن‏ یكی‏ بشود.
    برای ‏آنكه ‏مختصر سرنخی ‏به ‏دست‏ داده ‏باشم توجه‏تان ‏را به ‏صورتی ‏از مخارج تامین ‏موسیقی برای‏ این‏ نوارها جلب‏ می‏كنم. هر نوار به‏طور متوسط شامل بیست‏ شعر است ‏كه ‏با در نظر گرفتن ‏مقدمه محتاج 20 یا21 قطعه ‏موسیقی ‏ویژه‏ خواهد بود. بنابراین نخستین ‏رقم‏ مخارج، دست‏مزد مصنف ‏این قطعات ‏است. آنگاه كارمزد نوازنده‏گان برحسب ‏تعداد سازهای مورد استفاده آهنگ‏ساز، مشتمل‏ بر ساعات ‏كار تمرین ‏و كارمزد نهائی ‏آنها. سومین‏ رقم‏ هزینه، مخارج ‏استودیوی‏ ضبط است‏ كه برحسب ساعت‏ محاسبه‏ می‏شود. مخارج بخش ‏موسیقی‏ نوار در مجموع بیست تا سی‏ برابر همه ‏مخارج دیگر است‏ كه ‏كلابه‏ بهای ‏نوارها اضافه‏ می‏شود و از جیب ‏خریدار می‏رود درصورتیكه ‏لزوم وجود خود آن مشكوك‏ است! كسی‏ كه ‏برای ‏تهیه ‏این ‏نوار پول‏ می‏پردازد به‏دنبال ‏چیست؟ شعر یا موسیقی یا هردو؟ درصورتیكه ‏موسیقی ‏آن ‏فقط جنبه ‏تزئینی ‏دارد و در نهایت ‏امر به ‏هیچ‏یك ‏از این سه‏ انتظار پاسخ نمی‏دهد. (لطفا در سراسر مورد، احتمال ‏اشتباه كلی ‏و جزئی ‏مرا حتما در نظر بگیرید. چه ‏استبعادی دارد كه ‏كسی ‏اصلادر كل‏ برداشت ‏قضیه‏ئی‏ به ‏خطا رفته ‏باشد؟)
    به‏ دلایل ‏اقتصادی (كه ‏حكم‏ درجه ‏اولش ‏حذف‏ هرچه‏بیش‏تر هزینه‏ها است) ما كه‏ مجاز نبودیم مخارج ‏سنگین‏ سفارش ‏تهیه ‏موسیقی ویژه ‏این ‏نوارها را به ‏قیمت‏های تمام‏شده ‏تولید آن بیفزائیم ناچار بودیم ‏این ‏نیاز را از طریق‏ خرید قطعات ‏موسیقی ‏غیرسفارشی ‏خود (كه ‏الزاما قادر نیست‏ با موضوع ‏اصلی ‏ارتباطی ‏ایجاد كند) تامین ‏كنیم. در این ‏صورت ‏ظاهرا فقط یك‏ قلم‏ از هزینه‌های‏ تهیه ‏موسیقی ‏كاهش‏ می‏یابد كه ‏عبارت ‏است‏ از دست‏مزد سفارش‏ تهیه‏ آن ‏به ‏مصنف، چراكه ‏باقی هزینه‏ها به‏ قوت ‏خود باقی ‏است. ولی ‏عملاچنین ‏نیست. توضیح جزءبه‏جزء این ‏اختلاف ‏قیمت ‏اتلاف وقت‏ شما و خواننده‏گان ‏است ولی‏ من‏ فقط یك‏ موردش‏ را می‏گویم:
    شما كه ‏هزینه ‏بیست ‏سی‏برابری تحمل‏ می‏كنید كه “حق‏انحصاری” استفاده ‏از این ‏اثر متعلق به ‏شما باشد آیا واقعا برای ‏این ‏دل‏خوشی‏ پادرهوا ضمانت‏ اجرائی ‏هم‏ دارید؟ یعنی ‏اگر در یك‏ جائی ‏از این ‏دنیا یك‏ سازمان رادیوئی یا تلویزیونی بدون ‏اجازه ‏شما این‏ آثار را پخش‏ كرد می‏توانید برای ‏مطالبه ‏حق‏تان ‏گریبانش‏ را بچسبید؟ اگر بگوئید آری‏ خواهم ‏گفت‏ واقعا خواب‏ تشریف ‏دارید. ما كه ‏اثری ‏موسیقائی‏ را بدون »حق ‏استفاده ‏انحصاری« از مصنف‏اش‏ خریداری ‏می‏كنیم ‏و فقط بخش‏هائی از آنرا مورد استفاده ‏قرار می‏دهیم تنها دل‏خوشی‏مان ‏این ‏است‏ كه‏ پیش‏ از دیگران ‏از آن‏ بهره ‏جسته‏ایم و خریدار بعدی‏ آن‏ آثار هم به ‏این ‏دل‏خوش‏ است كه‏ ما فقط از بعض‏ پاره‏های ‏آن استفاده ‏كرده‏ایم نه از همه ‏آن‏ یكجا. خب، این ‏كار دو سه ‏تا سود دیگر هم‏ دارد: مثلااگر شما چند ماه ‏بعد همین‏ قطعات‏ را از تلویزیون‏ بشنوید به ‏بغل‏دستی‏تان ‏می‏گوئید باز حضرات ‏طبق‏ معمول ‏سنواتی ‏به ‏این ‏نوارها ناخنك زده‏اند!
    پس ‏حرفش‏ را نزنید، چون‏ ممكن‏ است دیگر از قطعاتی ‏كه ‏قبلادیگران ‏استفاده ‏كرده‏اند استفاده نكنند و این ‏دل‏خوشی تبلیغاتی ‏هم از دست‏تان ‏برود.
    دیگر چه ‏بهتر! در این ‏صورت‏ من ‏دارم با یك‏ سنگ‏ دو گنجشك‏ می‏زنم! اگر این ‏حرف ‏باعث‏ بشود كه دیگر از آن ‏قطعات ‏استفاده ‏نكنند باز هم سودش‏ عاید من ‏می‏شود.
    آقای ‏شاملو متشكرم.
    زحمتی ‏نبود.
   
   
   
    روزگار تلخی ست به‏ جهان و زمانه‏ای ‏كه ‏در آن زندگی‏ می‏كنیم چگونه ‏نگاه‏ می‏كنید؟
    جهان و زمانه‏ همان ‏است ‏كه ‏همیشه‏ بوده، یعنی‏ همچنان روندی را ادامه ‏می‏دهد كه‏ انسان ‏از ماقبل تاریخش‏ گرفتار طی‏ كردن ‏آن‏ است. می‏گویم‏ گرفتار، چون ‏به ‏هر حال‏ روند دلچسبی‏ نیست ‏و آدمیزاد در حقیقت ‏به ‏صورت گروهی محكوم به ‏اعمال ‏شاقه ‏به ‏طی ‏آن مشغول ‏است: مراحلی‏ كه ماركس ‏به درستی‏ برشمرده‏ و چنانكه‏ می‏بینیم‏ به‏ صورت ‏حلقه‏های‏ دوره‏ به ‏دوره‏ تنگ‏تری‏ به‏ روزگار ما رسیده ‏كه ‏از همیشه ‏تلخ‏تر است ‏و ما همروزگارانش ‏از هر دوره تاریخی ‏دیگرش ‏پریشان‏روزتر و مستاصل‏تر و ناامیدتر. امید آن ‏جراحی خونبار بزرگ‏ نهایی ‏هم‏ كه‏ انقلاب‏ رهایی ‏بخش‏ جهانی‏ خوانده‏ می‏شد و كم و بیش 100 سالی دلخوشكنك‏ اكثریت ‏ناامیدان ‏بود در آخرین ‏لحظه‏ها مثل‏ حباب‏ صابون تركید هر چند كه امیدی ‏شریرانه ‏بود و راهی ‏هم ‏به دهی‏ نمی‏برد و در نهایت ‏امر خشونتی را جانشین ‏خشونت دیگری ‏می‏كرد. من ‏تخصصی‏ در این‏ مسائل ‏ندارم‏ اما فكر می‏كنم ‏هیچ ‏بیماری را با امیدواری قلابی علاج نمی‏شود كرد و متاسفانه‏ می‏بینیم تاریخ كه ‏از نخست ‏بیمار به ‏دنیا آمده‏ تا به‏ امروز این‏ روند دردكش را طی ‏كرده و مسكن‏ها هم‏ درش ‏كمترین تاثیری ‏نبخشیده. واقعیت‏ها مایوس كننده‏تر از مطالبی است‏ كه ‏من‏ عنوان ‏می‏كنم. نمی‏دانم‏ اگر تاریخ به‏ صورت ‏دیگری ‏شكل ‏می‏گرفت چه‏ پیش می‌آمد، و البته ‏تصورش‏ هم ‏ابلهانه ‏است. به ‏هر حال تخته‏پاره‏ ما روی ‏این رودخانه‏ به ‏حركت درآمده ‏و به‏ همین‏ راه‏ هم ‏خواهد رفت، گیرم ‏حالابه ‏قول ‏حافظ بگوییم: من‏ ملك ‏بودم و فردوس برین جایم ‏بود/ آدم آورد در این دیر خراب‏آبادم… در هر حال ما به ‏خراب‏آباد افتاده‏ایم ‏و قوانینش ‏دارد ما را دست ‏و پابسته‏ با خود می‏برد.
   
   
    تعهد و وظیفه شعر چیست؟
    سوال تان ‏كلی ‏به ‏نظرم‏ می‏آید. اولاكه ‏شعر و هنرهای ‏دیگر اصالتا هیچ ‏نقش ‏و وظیفه‏ای ‏به ‏عهده ندارد و وظیفه ‏و تعهدی ‏اگر هست ‏به‏ عهده‏ شاعران ‏و هنرمندانی ا‏ست‏ كه ‏غمی‌انسانی ‏دارند. شاعران و هنرمندان ‏هم‏ كه‏ موجوداتی‏ عیسابافته ‏و مریم تافته ‏نیستند: گروهی‏ مبلغان‏ این ‏فكر و آن ‏عقیده خاصند كه ‏حزبی و فرقه‏ای‏ عمل ‏می‏كنند و خطرشان ‏به ناچار بیش‏ از خطر آژیتاتورهای ‏فریب‏خورده یا تبلیغاتچی‏های ‏پاردم‏سائیده ‏عقاید مشكوك ‏اید‏ئولوژیك ‏یا سیاسی ‏یا اقتصادی‏ است ‏كه ‏به راه‏ منافع‏ خاص‏ خودشان‏ می‏روند. گروهی ‏در هنر به ‏چشم حرفه ‏و نان ‏خانه‏ و آش‏دانی‏ نگاه ‏می‏كنند و در واقع كشك‏ خودشان‏ را می‏سابند یا در نهایت‏ گرفتار محرومیت‏ها و غم ‏و غصه‏های شخصی‏ خودشانند: اگر به‏ شكوفایی‏ غریزی‏ برسند گمان ‏می‏كنند اولین‏ موجوداتی ‏هستند كه ‏چیزی‏ به ‏اسم‏ عشق ‏را كشف ‏كرده‏اند و اگر گرفتار غربت ‏بشوند گرفتار این‏ تصور می‏شوند كه ‏اولین غریب‏الغربای تاریخند. چشم‏اندازی دورتر از نوك ‏دماغ‏ خودشان ‏ندارند و افق‏شان افقی‏ عمومی‌‏نیست. در شرایط عالی‏تر، هنرمند نیازمند مخاطبی‏ است‏ كه ‏درد عام‏ را درك‏ كند و متاسفانه چنین ‏مخاطبانی ‏سر راه ‏نریخته ‏است. از این‏ گذشته، چنان ‏هنرمندی مدام ‏باید گرفتار دغدغه اشتباه ‏نكردن ‏و سخن‏ منحرف ‏به‏ میان‏ نیفكندن‏ باشد و شما به‏ من ‏بگویید كیست‏ كه‏ به ‏راستی ‏بتواند ادعا كند كه ‏از اشتباه ‏بری ا‏ست ‏و آنچه ‏به ‏میان ‏می‏آورد حقیقت ‏محض ‏است؟
   
    تعریف شما از شعر چیست؟
    برای شعر تعریف ‏فراگیری عنوان‏ نمی‏شود كرد. خود ما در همین‏ 50،‏ 60 ‏ساله‏ اخیر در قلمرو زبان ‏فارسی ‏شاهد تغییرات‏ عمیقی ‏بودیم‏ كه‏ در سلیقه‏ شعری ‏جامعه‏مان ‏پیدا شد. از قافیه بندی‏های ‏عهد بوقی‏ گرفته تا شعر مورد علاقه‏ دختربچه‏ها و شعر رمانتیك‏های ‏آبكی و غیره ‏و غیره. موضوع زیاد ساده‏ای ‏نیست‏ و در چند كلمه ‏خلاصه‏اش ‏نمی‏توان ‏كرد. از آن ‏جمله‏ گفته‏اند چون‏ اصول هنر متغیر است ‏نمی‏شود از آن مانند مقولات ‏علمی‌تعریف‏ مشخصی به‏ دست ‏داد، در حالی ‏كه‏ خود همین ‏برداشت ‏هم امروز برداشت ‏كهنه‏ای ‏است. می‏بینیم كه‏ پس‏ از دو هزار سال نیوتنی ‏پیدا می‏شود كه اصول ‏علمی‌ارسطویی را می‏روبد و در قرن‏ ما اینشتینی پیدا می‏شود كه اصول‏ علمی‌‏ریاضی نیوتن را جارو می‏كند. پس ‏حتی اصول ‏علوم ‏و ریاضیات‏ هم ‏اصول ‏ثابتی‏ نیست‏ چه ‏رسد به ‏مقولات هنری. من ‏این ‏را در مصاحبه‏ای ‏كه ‏به‏ صورت ‏كتابی ‏به ‏اسم دیدگاه‏ها منتشر شده‏ به ‏تفصیل ‏بیشتری وارسیده‏ام.
   
   
    رابطه شاعر و شعر چگونه است؟
    این ‏رابطه ‏مثل رابطه‏ نخود پخته است با كلاه ‏سیلندر. یعنی هیچگونه ‏رابطه‏ای بین‏شان نیست. در واقع هدف ‏شعر نجات ‏جامعه‏ بشری‏ است ‏از طریق عشق ‏انسان‏ به ‏انسان از مهلكه‏ای ‏كه سیاستچی‏ها به‏ بهانه ‏انواع و اقسام نظریه‏های ‏اید‏ئولوژیك ‏برای ‏تثبیت‏ قدرت‏های ‏فردی ‏یا گروهی ‏پیش‏ پای‏ جوامع مختلف ‏حفر می‏كنند. در حالی ‏كه‏ شاعر عشقی‏ را تبلیغ‏ می‏كند كه‏ در راهش از جان ‏می‏توان‏ گذشت. ‏در حالی ‏كه‏ سیاستچی‏ اول‏ چیزی ‏كه ‏جلو جامعه ‏عَلَم ‏می‏كند یك ‏دشمن‏ نابكار فرضی است‏ كه ‏سرش ‏را باید به‏ سنگ ‏تفرقه‏ كوبید. گرگی برای‏گله‏ می‏تراشد تا مقام ‏چوپانی‏ خودش‏ را توجیه‏كند.

 

 

بخشی از یک مصاحبه با احمد شاملو – مصاحبه‌کننده: ماریا پرسون، سوئد

 

آقای شاملو، همه‏ی جوان‏هائی که ‏من ملاقات‏شان کردم از شما به‏عنوان بزرگ‏ترين شاعر ايران تجليل ‏کردند. محبوبيت شما به خصوص درميان نسل جوان برای‏تان چه اهميتی دارد؟ آيا به‏نظر شما چه فرقی بين دنيای ذهنی‏ی جوانان امروز و دوره‏ی جوانی‏ خودتان هست؟

– کلماتی ‏هست ‏که ظاهرا از هر سو نگاه ‏کنيم زيباست: همچون کلماتی ‏که ‏شما در اين سوآل ‏به ‏کار برديد. کلماتی ‏چون بزرگ‏ترين‏ شاعر، تجليل ‏شدن، محبوبیت، و جز اين‏ها… اما يک‏ بار ديگر سر برگردانيد و اين ‏بار از منظری‏ که ‏ما ايستاده‏ايم به ‏اين‏ها نگاه ‏کنيد: پروار بودن ‏آهو را از چشم ‏خود آن‏ حيوان ‏هم ‏ببينيد و مفهوم ‏زيبائی ‏پر و بال يا آواز مرغ‏ خوش‏خوان را از ديد پرنده‏ای هم که ‏صياد، هرسحر با دام و قفس‏هايش در دشت يا کشتزار پيرامون ده به جست‏وجويش می‏رود بسنجيد… ما در شرايطی ‏هستيم که گاه‏گاه اين ‏کلمات تنها با مفاهيم ‏دردناکی چون قربانی ‏شدن و در خون ‏خويش ‏غوطه‏زدن مترادف است . اين‏جا جلاد زندان فرياد می‏زند: کجاست ‏آن‏ شاعر تيره‏بخت که درسياه‏چال هم به ‏ستايش آزادی شعرمی‏سرايد؟ و آن‏گاه ‏لبان شاعر را به‏ جوال‏دوز و نخ‏قند می‏دوزد و چون از اين ‏کار طرفی‏ برنمی‏بندد در سلول مجرد زندان با تزريق سرنگ پر از هوا برای ‏هميشه خاموش‏اش ‏می‏کند. نام ‏بردن از اين شاعر (: فرخی) چه سودی در بر دارد حال ‏آن‏که امثال او درخاطره‏ی ‏مافراوان ‏است؟ ـ پنجاه ‏سال‏ پيش ‏از اين، نيما که ‏استاد و پير ما بود گفت: «آن ‏که ‏در هنر دست به ‏کاری‏ تازه می‏زند می‏بايد مقامی چون‏ مقام شهادت
را بپذيرد ! منظور او از بيان ‏اين ‏نکته چيزی ‏جز اين ‏نبود که ‏اگر شاعر طرحی‏ تازه ‏که تا آن ‏زمان هنوز سابقه‏ی اجتماعی‏ چندانی ‏نداشت در نيفکند و شعر را که ‏تا آن ‏زمان بيش‏ترغمنامه‏ی فردی عاشقانه بود همچون‏ سلاحی در مبارزه ‏برای بهروزی انسان به ‏دست ‏نگيرد ارزش وجودی خود و شعر را انکار کرده ‏است . در مراتب تربيت‏ اجتماعی‏ ‏ما سخن‏ گفتن ‏از خود را   منم‏زدن ناميده‏اند که‏ چيزی از آن‏ نفرت‏انگيزتر نيست . اما من‏ آن‌چه ‏را که ‏شما بلافاصله ‏در آغاز صحبت‏مان به ‏ميان ‏آورديد «تعميدخون» می‏نامم يعنی نصيبه‏ی‏ گرانبهائی ‏که‏ هيچ‏چيز هم‏ارز آن ‏نيست . اين ‏همان تعميد خون ‏است که ‏در روزگاران ‏گذشته جان‏ خود را گرو عقدش می‏کرده‏اند . بيش‏ از چند دهه  به‏ويژه ‏در اين‏ دو دهه‏ی ‏اخير تلاش آشکاری صورت‏گرفت که‏ آثار ما، تعدادی از شاعران و نويسند‏گان،  به ‏چاپ‏ نرسد و نسل جوانی که‏ مخاطب ماست از بخش امروزين فرهنگی‏ که مخاطبان ‏خود را به‌خصوص‏ در ميان ‏ايشان ‏می‏جويد يک‏سره جدا بماند. حدود شانزده ‏سال مجموعه‏های ‏شعر من در کشورم مطلقا اجازه‏ی ‏انتشار نيافت که ‏هنوز هم ‏تعدادی از آن‏ها ناياب‏ است. (البته از يک‏ جائی به‏ بعد، يکی‏ دو مجله که ‏هر از چند ماهی يک شماره منتشر می‏شد برای‏ شعر من اجازه‏ی‏ نشر يافت که‏ هنوز هم نتوانسته‏ام ‏از منطق ‏اين ‏کار سر دربياورم، هرچند که ‏يکی ‏از اين ‏دو مجله متهم ‏می‏شد که ‏مخالف‏ انقلاب‏ است! (درعوض، مطبوعات رسمی و نيم‏رسمی و نشريات وابسته ‏به ‏گروه‏های فشار (که
غالب ‏افرادشان يک‏سره فاقد سواد خواندن و نوشتن‏اند) با چاپ   کيفرخواست‌های
بی‏دليل و مدرک، پيرامون ‏ما عده‏ای از نويسند‏گان فضائی چنان آکنده از رعب و وحشت ايجاد کرده‏ بودند که‏ مبارزه با عوارض‏ دلهره‏ای که ‏به ‏جان کس‏ و کار ما انداخته ‏بود به ‏ناچار بخش‏ مهمی‏ از وقت ‏و فرصت ‏فعاليت ‏ما را مصروف خود می‏کرد چرا که به ‏هر حال آثار زهر بهتان‏ها را نمی‏توان ‏نديده ‏گرفت و اين ‏همه ‏در حالی ‏بود که‏ ما برای ‏دفاع ‏از خود نيز فضائی ‏نمی‏يافتيم. به قول سعدی: (۱۲۹۳ – ۱۲۱۳) سنگ‏ها را بسته ‏بودند و سگ‏ها را گشوده! (سعدی شاعر قرن سيزدهم ميلادی‏ست. می‏بينيد که ‏انگار تو مملکت‏ ما  هميشه ‏در بر يک‏ پاشنه چرخيده ! اما، درنهايت، بايد بگويم گناه ‏از ما بود که‏ نسل جوان‏مان را چنان‏ که ‏هست نشناخته ‏بوديم! درست هنگامی ‏که ياوه‏گويان می‏پنداشتند ما را به ‏جائی  روانه ‏کرده‏اند که‏ ديگر برای‏مان راه ‏نجاتی نمانده و به‌خصوص نام ‏ما يک‏سره از ذهن  جوانان بيست و بيست و پنج ساله‏ی ‏انقلابی زدوده شده، ازنمايش‏گاه بين‏المللی‏ کتاب  سال ۱۹۹۳ خبر آمد که ‏تمامی‏ نسخ مجموعه‏های شعر من ‏که ‏پس ‏از سال‏ها اجبار به ‏سکوت  اجازه‏ی ‏نشر پيدا کرده و ناگهان بی‏خبر در تيراژهای ده‏ هزار جلدی‏ به ‏نمايش‏گاه ‏عرضه‏ شده ‏بود ظرف‏ سه ‏روز به ‏فروش‏ رفته ‏است! و اين بدان ‏معنی ‏بود که‏ ما در امر ارزيابی‏ نسل جوان کشورمان سخت به‏ خطا رفته‏ بوديم. و اين بدان‏ معنی بود که ‏احتمالا درگيری‏های ‏فکری و خستگی و شايد بی‏حوصلگی ما را گرفتار ضعف قضاوت و نوميدی کرده‏بود. و اين بدان معنی ‏بود که‏ از ميان کج‏انديشی‏ها و ستيزه‏جوئی‏های اهرمنانه نسلی سر برآورده که‏ يأس‏ و خستگی نمی‏شناسد و به ‏آسانی از پای ‏طلب نمی‏نشيند! آن‌گاه جوانان نسخه‏های‏ کپی‏ شده‏ای ‏از آثار ما   شاعران‏ غضب‏گير شده را نشان‏مان دادند که ‏از فرط دست‏ به ‏دست ‏شدن به‏ راستی ديگر قابل ‏استفاده ‏نبود. سوآل ديگرتان تفاوت ميان دوره‏ی ‏جوانی‏ ما و دوره‏ی ‏جوانی‏ نسل معاصر بود.

جوانی‏ ما سراسر با دغدغه‏ی آزادی‏ گذشت. امروز هم نسل جوان ما با همين
دغدغه‏ می‏زيید و آن را در هر جا که مجال پيدا کند به ‏زبان می‏آورد. اما اين ‏نسل پوياتر و
پربارتر است. سال‏های جوانی‏ ما در   رؤيای ‏مبارزه به ‏سر آمد اما اين ‏نسل، راست در   ميدان مبارزه به‏ جهان ‏آمده. تفاوت در اين ‏است . چنان‏که پيش ‏از اين ‏گفتم: در مراتب‏ تربيتی‏ ‏ما چيزی نفرت‏انگيزتر از به‏ خود پرداختن و از خود سخن ‏گفتن ‏نيست و شرم‏ بر من ‏باد که ‏گرفتار چنين‏ موردی‏ شده‏ام و علی‏رغم ‏آگاهی ‏از زشتی‏ اين‏ کار بسيار از خود سخن ‏گفتم. بزرگان ‏ما گفته‏اند جريمه‏ی ‏از خود گفتن خاموشی ‏گزيدن است. پس به ‏من ‏اجازه ‏بدهيد سخن را به‏ همين‌جا پايان ‏بدهم به‏خصوص که سوآل‏های ‏ديگرتان سياسی‏ست و از آن‏جا که من‏ به ‏عنوان ‏سخن‏گوی هم‌قلمانم انتخاب ‏نشده‏ام به‏ خود اجازه‏ نمی‏دهم بی‏مشورت با دوستان به ‏اين قلمرو پا بگذارم .

 

 

۱ دیدگاه

  1. یاشار said,

    واقعا دستت درد نکنه
    امیدوارم ادامه بدی و بنویسی و بنویسی و بنویسی

بیان دیدگاه